برکه من

Saturday, September 18, 2004

گناه

معصوميت يه چيزيه كه بايد به خيلي مراقبش بود. اگه يه گناه كوچولو هم كردي حواست باشه كه مثل گرد و غباريه كه بخواي دير پاكش كني. خيلي سخته. از اين حرفا زياد گفتيم و زياد شنيديم. منتهي وقتي آدم خودش حسش مي كنه يه حس ديگه اي داره.
خدا منو ببخشه. خيلي ازش دور افتاده بودم. خيلي پرت بودم. خيلي وقت بود باهاش حرف نزده بودم. نه اينكه نماز نخونم. نه! اين نماز گول زنك كه خدا رو شكر سر جاشه. منتهي نمازي كه قبول شه نه! خيلي وقت بود كه واسه خدا درد دل نكرده بودم. رفتم تو بغلش زار زدم. گله كردم كه چرا منو ول كرد! چرا وقتي من نرفتم سراغش خودش منو صدا نزد. اينقدر دلم گرفته بود كه نمي دوني چه جوري گريه مي كردم. هم مي ترسيدم، هم خوشحال بودم. مي دونستم آدم خوبي نبودم. مي دونستم از دستم عصبانيه. ولي خب مگه چيه! منم از دستش عصباني بودم! چرا ولم كرده بود؟ چرا خودش گوشم رو نكشيده بود و نياورده بود بنشونه و باهام حرف بزنه؟ به هر حال... آخرش كه حرف زدم. آخرش كه زار زدم. هر چند تو اصل ماجراي غفلت من فرقي ايجاد نشد. ولي به هر حال... يه نيمچه اثري بود!
امروز با يه "دوست" خداحافظي كردم. يك همدم. يك همدل. يك... نه... اين دوست آدم عادي نبود. يه مرد خدا( نميدونم زن خدا! هم مي گن يا نه) يه انسان نمونه از هر لحاظ. كامل قطعا نه. ولي يكي كه از خيلي لحاظها كاملتر از بقيه است. و اين فرد رو ام.آي.تي. جذبش كرد. اين مخ روزگار رو.... اين چيزاش مال من نبود. چيزاي ديگه اش مال من بود. ايمان، صبر، تدين، محبتش مال من بود. و حالا داره مي ره! دلم مي سوزه... خيلي دلم گرفته.
مولا مددي!