ای غم ای همدم...
من هم رفتنی شدم فعلاً. منتهی نمی دونم این همه اندوه و غم واسه چیه... این همه اضطراب و نگرانی چرا؟ مثل یه نارنجک ضامن کشیده شده ام، هر لحظه می خوام بترکم، منفجر شم، خرد شم و فرو بپاشم. بغض می کنم و اشک می ریزم و جیغ می کشم، بعد هم کز می کنم و زانو بغل می گیرم و... نمی فهمم. حتی الان نسبت به رفتن فردا صبحم هم احساس جالبی ندارم. خیلی همه چی واسم گنگ و نامفهوم و بدمزه شده. دو هفته است که دلم واسش پر می کشه و الان که می خوام برم پیشش، فقط به خاطر اینکه همین فردا رو هم از صبح تا شب با من نخواهد بود و شب می آد دنبالم، کلی ناراحت و پکرم...
یه روزگاری بود بنده از جنس هویج یا کلم یا بعضاً سیب زمینی بودم. اصلاً خیلی دیر پیش می اومد چیزی باعث بشه بهم بربخوره. الان در کوتاهترین مدت و با بی مزه ترین موضوع، بهم برمی خوره که چرا بهم بی توجی شده. زود هم نشانه های بارزش در تیرهایی که در استخوان لگنم و سوزش بین مری و معده، ظاهر میشه... خلاصه که نهایتاً این نیز بگذرد. ولی بسی سخت بگذرد. اشکال نداره.
الهی رضاً برضائک، تسلیماً لقضائک، لا معبود سواک...