برکه من

Sunday, August 03, 2008

من، هیلتون، بچه



دیشب حاج آقای ما بنده رو سورپریز کرد. رفته بودم ورزش و وقتی برگشتم با نگاه شیطون گفت امشب ساعت 10 کجاییم؟ من با یکی قرار دارم. خلاصه بعد کلی بازی و ادا فهمیدم اینجا رو بوک کرده دوتایی بریم یه ذره quality time با هم داشته باشیم! هم جای خیلی باحالی بود، هم موسیقی آمریکای جنوبی زنده اش کلی کیف می داد، هم غذاش خوب بود، هم تجربه اش، هم همنشینش. یه وقتهایی به این شبهای رمانتیک و بی نظیر که فکر می کنم، با خودم میگم اینها رو هیچ وقت نمیشه با بچه داشت. کی میشه آدم از راه برسه و تصمیم بگیره یه رستوران پنج ستاره رزرو کنه و به قول خارجی ها یه treat به خودش بده؟ فرض کن چنین سناریویی رو با بچه بخوای داشته باشی، احتمالاً باید حداقل 7-8 تا تلفن بزنی که بتونی بچه ات رو سر یکی خراب کنی (اون هم با شرمندگی!) که تازه در شرایطی که هیچ مناسبت خاصی نیست و فقط عشقت کشیده، احتمالاً این کار رو نمی کنی و توجیهی هم نمی تونی واسه کسی داشته باشی، بعد هم با دلشوره بری رستوران و وسط کار یه تلفن از کسی که از بچه ات نگهداری می کنه دریافت کنی که بچه بی تابی می کنه و دل درد داره و bottom line، باید برگردی. در حالی که غذات رو تموم نکردی و نفهمیدی چی به چی بوده، برمیگردی و تازه قربون صدقه بچه ات هم میری که فدات بشم که شب به این نازنینی ام رو خراب کردی و الهی هم بمیرم که دل درد داری! و حتی نمی فهمی که چه چیزهایی رو از دست دادی و چه زمانهای ارزشمندی رو با معشوق ات دیگه نداری!!!
خب! می دونم الان تمامی بچه دارها به من معترض میشن و می گن تو اگه فکر می کنی زندگی همینه، خیلی خوابی و خیلی شوتی و زندگی کهنه بچه شستن و فداکاری و احساس مادرانه و اینها هم هست! شاید درست باشه. من هم قبول دارم. اما دلیل نمی بینم تمامی سالهایی که می تونم این زندگی بدون بچه با آرامش رو داشته باشم از بین ببرم. دلیلی نمی بینم زود بچه دار شم (اگر وقتی دلیل دیدم که بچه دار بشم) کلی جاهای دنیا هست که هنوز مونده ببینم، کلی تجربه های ناگهانی شیرین مونده که عمراً با بچه ممکن باشه. باور دارم که این خیلی واقع بینانه تر از اینی هست که بچه دار بشم و طبیعتاً از روی غریزه هم که شده خیلی دوستش هم داشته باشم و فکر نکنم که دارم چیزی از دست می دم، چون "چیز" بزرگتری به دست آورده ام.