برکه من

Monday, December 21, 2009

نازنین وبلاگ و شب یلدا



در راستای یک تصمیم انقلابی واسه احیای نازنین وبلاگم، اول به لینکدونی پرداختم تا یه تمیزکاری اساسی توی این فونت داغونی که ایجاد شده بود بکنم. در حین آپدیت کردن فونتها تک تک وبلاگها رو چک می کردم. چقدر وبلاگهایی که مرده بودند، چقدر وبلاگهایی که متروک شده بودند. و البته وبلاگهایی هم بودند که پرشین بلاگ گفته بود به دستور مقامات قضایی!!! درشون تخته شده!
مرور وبلاگها، هر چند که عمدتاً در حد کپی پیست لینک و چک کردنشون بود، تجربه جالبی بود. منی که یه روزگاری وبلاگ خون و بعضاً میشه گفت نویس حرفه ای بودم و هر روز یه آپدیتی داشتم و سرم از همه وبلاگها درمیومد، چقدر پرت افتادم.
وقتی وبلاگهای متروکه رو می دیدم که بدون خداحافظی دیگه دو ساله آپدیت نکردن، دلم می گرفت. توی یه وبلاگی که قبلاً خیلی دوستش داشتم و همیشه می خوندم یه پیام خداحافظی خیلی جالبی دیدم که نوشته بود این شتر دم خونه وبلاگ شما هم خوابیده. ماهیت هر چیز این دنیا اینه که یه تولدی داره و یه مرگی. هیچی ابدی نیست. بالاخره پایانی داره. احساس کردم این واقعیتیه که من نمی خوام بپذیرم. فکر کردن به مرگ وبلاگم برام سخته. یه زمانی وبلاگ برام بخشی از هویتم شده بود. ولو اینکه هیچ کس ازش خبر نداشت. شاید وبلاگ من سرطان گرفته بود و نیمه جون شده، اما قصد شیمی درمانی اش رو دارم و دوباره برپاش می کنم. تصمیم هم گرفتم که هر وقت زمان مردنش رسید، یه مردن درست و حسابی براش فراهم کنم با تمام مراسم و غیره. یه باره ولش نکنم متروک بمونه. خلاصه که خدا بخواد قصد دارم بالاخره دوباره درست و حسابی برگردم. الان پنج ماهی شده که این سرطان به جون اینجا افتاده. با مثبت نگری زیاد میشه گفت آپدیت کردن لینکها قدم خیلی خوبی بوده در راستای احیای این خونه.
***
از بچگی عاشق شب یلدا بودم. اصلاً عاشق کل این برنامه های ایرونی باحال بودم. شاید علت اصلیش این بود که خیلی گامبو بودم و برنامه های ایرونی هم همه کلی بخوربخور داره. اما باسلق شب یلدا با اون گردوی توش یه چیز دیگه بود. بزرگ بزرگ هم که شدم همیشه به بابام یادآوری می کردم که باسلق شب یلدا یادش نره. آجیلش به کنار.
از وقتی از ایران اومدم بیرون شب یلداها محو شد. خیلی بدتر. حتی تقویم یادم میره عموماً. وقتهایی هم که یادم بود مثل بقیه روزها بود. تا دیروز که کاملاً یادم رفته بود امشب یلداست. وقتی با یه اس ام اس فهمیدم، قند تو دلم آب شد که از دست ندادمش. اما خب، اصل شب یلدا کنار خانواده و غیره است. تصمیم گرفتم خودمون دوتایی مراسم داشته باشیم. بعد دیدم نمیشه، خیلی ننره! به دوستها اس ام اس زدم و یه دوست بهتر از آب روان دعوتمون کرد که شب بریم خونشون مراسم یلدا!!!
خلاصه بعد از سالها امشب اولین شبیه که من رسماً برنامه یلدا دارم و به شدت هم از این بابت ذوق مرگم!
ببخشید که علیرغم عزاداری عمومی سبز، من خیلی حس عزای عمومی و محرم و اینها ندارم. فعلاً ذوق یلدا منو گرفته.