برکه من

Saturday, January 01, 2005

اشباع


- استاد ... مي خوام بعد از امتحانا باهاتون يه بحثي داشته باشم.
- در مورد چي؟
- ام... والله... ام!! در مورد فلسفه زندگي و ... از اين حرفا!
- چي شده؟ طناب خريدي؟
- ؟؟!!! دارم به اون جام مي رسم!

********
بعد از قرنها يك روز رو مثل آدم زندگي كردم. يك جمعه اي كه از شدت كار داشتم خفه مي شدم و دم امتحانها و اوضاع خيط و ... خلاصه... دل به دريا زدم و بيخيل همه چيز! پا شدم با مامانم رفتم باشگاه انقلاب و دو ساعت پياده روي كردم و يه ربع دويدم و گپ زدم. حرف زدم. از قصه هام گفتم. از مشكلاتم در فلسفه زندگي وووو ... و چقدر سيراب شدم. بعدش هم غذاي بيرون و بعد هم سر زدن به بابابزرگ و مامان بزرگ بسيار خوب و نازنينم كه واقعا برام شيرين بود!
شب هم كه... يكي از زيباترين شبهاي زيباي با هم بودنمان. با صميمي ترين صميمي ها و با صفاترين برو بچس. هيچ جشن شب ژانويه اي نمي تونست زيباتر از جشن كوچولوي چهار نفره خودمون باشه. هيچ جمع غولي تو اين دنيا نمي تونست اين همه صفا و محبت توش داشته باشه! مطمئنم. ترديد ندارم. هيچ شيركاكائويي تو دنيا اون شيركاكائوي 12 شب ما نميشه! حال كردم! به واقع حال كردم. نيشم بسته نمي شد. از هيجان تا 2 شب بيدار بودم.

تمام روز كه داشتم كيف مي كردم تو اين فكر بودم كه درس و پروژه و همه چي بالاخره تموم ميشه. بالاخره ميره. ولي يه روز مي رسه كه مي بينم اين خاطرات برام مونده. اين احساسات برام مونده. يه روز حسرت اين روزهاي بي ريا و بي شيله پيله رو مي خورم... اين جمعهاي ... بي نظير... زيادي اشباع شدم. ديگه نمي تونم چيزي بگم.