خداحافظی
در حالی می نویسم که دلم مملو از دلتنگی شده. امسال سالی بود که خیلی از دوستانم از ایران رفته اند. برای همه شون خوشحال بودم که چنین فرصتی در زندگیشون پیش می اومد. اما دو نفر بوده اند از نزدیکترین دوستام که رفتنشون غم بزرگی به دلم انداخت. یکی نابغه کوچولوی خودم در ام آی تی... یکی هم مرمرم که دیشب باهاش خداحافظی کردم. هیچ وقت وقتی با هم بودیم فکر نمی کردم اینقدر بهش وابسته باشم. یادمه سر دفاع ش.ف. فقط اشکهام رو پاک می کردم. انگار تازه داشت باورم می شد که داره می ره. و چقدر سخت بود جدایی ازش. کسی که از جون و دل چندین سال باهاش بودم و باهام بود. درسته که الان هفته ای دو سه تا میل و تلفن و از این جور چیزا داریم. ولی خب! اون کجا و این کجا! حالا هم که مرمرم. سخت ازش کندم. خیلی سخت. جالبه که با اینکه رابطه ام در ظاهر نسبت به زمان لیسانس با دوستام کم شده، ولی قلبم بیشتر بهشون وابسته شده. جالبه! رابطه من با دوستام از رابطه ام با فامیلهام خیلی برام مهمتر و حیاتی تره. این دوستها و این جمعی که بودن باهاشون برام مثل آب حیاته و در کنارشون نفس می کشم. سعی نمی کنم شاعرانه و ادبی بنویسم. جدی احساسمه...
دیگه نمی تونم بهش فکر کنم... مرمرم خداحافظ