برکه من

Saturday, December 25, 2004

Always here for you ...


خودم رو آدمي يافتم كه خيلي بيشتر از توانم براي دوستام مايه مي ذارم. از اين هم خوشحالم. خيلي هم دوستشون دارم. شايد در اين روزگار كه عالم و آدم از من گله مي كنند كه چرا ازت خبري نيست و چرا سراغي از ما نمي گيري و از اين گله گذاريها و شكوه هايي كه چرا افراد از موهبت وجود من محرومند!! من بيشترين وقت رو بعد از درس براي دوستام مي ذارم. بيشتر هم نه براي خوش بودن باهاشون- البته اولويت خوش بودنه! ولي ازاين وقتي كه مي ذارم قسمت عمده اش خوش گذروني نيست. سعي مي كنم در حدي كه مي تونم بهشون كمك كنم يا حداقل كاري كنم كه احساس كنن تا حد ممكن دارم براشون تلاش مي كنم. چون خيلي دوستشون دارم. چون دوست دارم با من احساس نزديكي كنن. چون آرزومه كه اگه كاري دارن اولين كسي كه به ذهنشون مي رسه كه مي تونن سراغش برن "سارا" باشه. نه كس ديگه! اما يه سري ويژگيهاي خودم رو هم دارم. تا وقتي كه ازم كاري نخوان خودم پيش قدم نمي شم. تا وقتي كه نخوان برام از وقايعي كه براشون پيش اومده نگن من نمي پرسم. درست هم نمي دونم كه بپرسم. فقط در مورد ش.ف. اين طوري نبودم چون نيازش خيلي متفاوت بود و هر جا كه داشت غرق و داغون هم ميشد سراغم نمي اومد. خيلي طول كشيد به اينجا برسه كه هر كاري داره بهم ميگه. در مورد اون خودم مي رفتم ته و توي احساساتش رو در مي آوردم كه كمكش كنم و كمكش هم مي كردم.
حالا با اين توصيفات از خودم:
تو كه يكي از عزيزترين كسانم هستي به هم ريختي. ازت دورم ولي به هم ريخته گيت رو مي بينم. سعي هم كردم كمكت كنم. ولي... فكر كنم نخواستي...نمي دونم چرا؟ مگه با من غريبه اي؟ مگه من و تو حرفامون پيش هم نبود؟ مگه قبل از حتي مامانم تو اولين كسي نبودي كه جريان ازدواجم رو بهت گفتم؟ مگه من و تو ... نمي دونم. خيلي هميشه به هم نزديك بوديم. مي بينم به هم ريختي. مي بينم وبلاگت رو پاك كردي. مي بينم ساكت شده اي-ساكت كه بودي، ساكت تر شدي! خيلي خواستم زنگ بزنم. خيلي خواستم حرف بزنم. مي دونم اينجا رو نمي خوني. عيب نداره. فقط خواستم بهت بگم:
I'm always here for you! Just … reach your heart!
***************************
و اما تو....كله خر!
كله تو يكي رو كه بايد بكنم. اينقدر من غريبه بودم عوضي؟ اينقدر؟ نامرد بي مرام! بايد از بقيه بشنوم؟ بايد خودم حدس بزنم كه... كله ات رو مي كنم. الاغ! من مي تونم كمكت كنم. چرا حاليت نيست؟ خودت شايد نفهمي. من كه مي دونم. من كه...مي تونم دستت رو بگيرم. تو هم به هم ريخته اي- كي نبودي؟ من از چشات مي دونستم قصه چيه! نكته اينه كه عاشق زياد ديدم. عاشق هم زياد بودم. همه جزئياتش رو مي تونم با تك تك سلولهام درك كنم. مگه به من نمي گي ننه بزرگ دوره ؟ حيف من كه با تو رفيقم.... حواست باشه... كله ات رو مي كنم. حالا صبر كن. يه فرصت ديگه بهت مي دم خودت مثل بچه آدم بياي تعريف كني و بگي قصه چيه. وگرنه هر چي ديدي از چشم خودت ديدي...

**************************
هر دوستي مدل حرف زدن و شنيدن خودش رو داره. هنر اونه كه زبون هر كدوم رو بلد باشي و بهش به روش و لم خودش نزديك بموني. شايد از معدود هنرهاي من اين بوده كه تونستم دوستاي به اين عالي با اين كيفيت و با اين عمق داشته باشم...اما ....!!!!!!!!