برکه من

Sunday, May 22, 2005

مشروح


روز هجران و شب فرقت یار آخر شد ...

بعداتحریر. هر دوانه! هم از این جهت، هم از اون جهت! :)

***

وقتی آدم میره یه هوای دیگه رو تنفس می کنه، وقتی خدا یه وسیله هایی قرار می ده که آدم تا یه ذره بالاتر از نوک دماغش رو ببینه، وقتی سنگین سنگین، به سنگینی کوه می ره، وقتی نا امید نا امید، ناامیدتر از یونس در دهان نهنگ می ره ... و بعد ... سبک سبک، مثل پر، آبی و آروم بر می گرده ... یه نگاه به دور و برش می اندازه و می بینه که آه! چقدر، چقدر پرت افتاده بوده. یه نفسی می کشه، یه لبخندی می زنه و دوباره از اول شروع می کنه نفس کشیدن. همین! بیشتر از این هم مگه می خواد؟

***

توی زندگی های امروزه (حداقل برای من) کمتر پیش می آد که با مردان خدا بگردم. با آدمهایی که می بینی مشغله ای جز خدا ندارن، با آدمهایی که یه جورهایی بلدن بهت بگن کجاها را داری اشتباه می ری. فرض کن دو شبانه روز کامل با فراغ بال بتونی در کنار چنین آدمهایی باشی، آدمهایی که به شدت باهاشون انس می گیری، به شدت باهاشون راحتی، و به شدت، به شدت (با تشدید شدید دال) واسط فیض اند. نمی دونم زنان خدا هم می گن یا نه، ولی از اون زنایی که مردان خدا هستن رو می گم. نه! نمی دونی چی می گم ...

***

یه صله رحم کوتاه و بی تکلف، اما از روی علاقه بکنی، بعد یه عالمه از یه آدم باخدای خیلی پیر مریض و علیل، دعا بشنوی.... چه حالی میده به خدا! همینش واسه من کافی بود: الهی داغ هم رو نبینین!

***

امام رضا دیگه نعمت رو بر من تموم کرد. اولش می ترسیدم برم تو حرم. خیلی می ترسیدم. یه جورهایی زورکی رفته بودم. احساسی که داشتم شبیه احساسم در رفتن مکه برای دومین بار بود. بذار اینو بگم، حیفه! اون هم درست یک سال بعد از مکه اولم. اون هم با اون وضعم. اون هم ... اون موقع بیشتر از شور و شوق اضطراب بود. خیلی می ترسیدم. می گفتم این خدا از جون من چی می خواد؟ دستم انداخته؟ من که نباید الان برم. من که "می دونم" اصلاً الان نباید برم. اینقدر می ترسیدم، اینقدر هول داشتم که نگو. دیگه وقتی موقع رفتن شده بود می خواستم بترکم. با خودم می گفتم حتماً قراره منو ببرن اونجا و یه دفعه یه صاعقه بزنن وسط مخم که درس عبرت بشم! باور کن! حتی به این چیزا هم فکر می کردم. همین موقع ها یه مرد خدا بهمون نفری یه قرآن داد و ازمون عهد گرفت که اونجا ختمش کنیم. از همون اول شدید با قرآنه انس گرفتم. خیلی شدید. می دونی که چی می گم؟ همیشه باهام بود. همیشه! موقع رفتن به فرودگاه که شده بود دیگه اضطراب امونم رو بریده بود. خیلی عاجز و بیچاره شده بودم. همین که راه افتادیم یاد قرآنم افتادم. چشمهام رو بستم. از ته قلب از خدا خواستم که جوابم رو بده. یه نشونه ای، حرفی ... حداقل کتکی! نه! خیلی می ترسیدم آیه عذاب و تنذیر بیاد....

"فأنا اخترتک فاستمع لما یوحی ..."

مردم! واقعاً مردم. تمام تنم تکون می خورد. چقدر نرم بود... چقدر صبورانه و با گذشت بود. چقدر غفار بود...
بگذریم. اونجا هم همش چشمم به این بود که واسه چی من؟ چی رو باید ببینم؟ خیلی ساده بودم. حتی با خودم فکر کردم نکنه قراره امام زمان رو ببینم! آخه خیلی آرزوش رو داشتم... آخرش فهمیدم... بگذریم. بگذریم.

این مشهد همون حال و هواها رو زنده می کرد. موقعی که می خواستم برم له بودم. داغون بودم. همه چی رو هم جمع شده بود، یه روح زخمی و دریده واسم گذاشته بود. دیدن ریختم کفاره داشت. خودم هم می دونستم. باید می رفتم. باید. خیلی اوضاعم خراب بود.

... پا داخل حرم نمی ذاشتم. فقط زار می زدم. می ترسیدم. احساس می کردم که امام رضا کاریم نداره. خودم رو به زور چپوندم. اشتباه می کردم. امام رضا کارم داشت. خیلی هم زیاد کارم داشت. منم کارش داشتم.

ءادخل یا رسول الله که گفتم دیگه تموم شد. طاقت نیاوردم تا تهش برم. همین طور خوندم و رفتم تو ... انگار خوابم برد. یه دفعه هوا عوض شد. قلبم سبک شد. قبلش انگار یه کسی دستش رو گذاشته بود رو قلبم به زور داشت می چلوندش. بعد ... یهویی آروم گرفت. پر کشید. شاید یک بار بود که خواب رو تجربه کردم. چون می گن تو خواب روح آزاد میشه. روح بدبخت من کمتر همچین فرصتی بهش داده شده بود.

سبک سبک بر می گشتم. سبک سبک ... مثل پر... حتی ترافیک و صدای بوق و بد و بیراه مردم و زرنگ بازی های مشهدی ها هم به چشمم نمی اومد. به همه چی می خندیدم!

****

داشتم می گفتم. وقتی با مردان خدا بگردی، راهت روشن میشه. فکر کردی توی یه پست وبلاگ میشه 48 ساعت به اون پری و فشردگی رو نوشت؟

همین بگم که از لحظه ای که دعا می کردم، دعاهام شروع به استجابت می کرد! نه بابا! من مستجاب الدعوة نشدم. یه طوری بود که همون اتفاقی که داشت واسه قلبم می افتاد دعای من بود. همون دعایی که می کردم واسه قلبم اتفاق می افتاد.

پرنگم. همین رو بگم که ... اگه خیلی وقته نرفتی برو. گاهی یادمون می ره که قفل رو باید با کلیدش راحت باز کرد، نه با پنچ و دندون که بعد خسته شی و بگی، گره تو کارمه! همه چی قفل شده. اگه قفل کردن، کلید رو هم دادن. فقط باید برش داری.

به همین سادگی ...
به خدا به همین سادگی!