panic
بعضی ها در شرارت دست شیطون رو از پشت بستن. امروز اتفاقی افتاد که خیلی باعث ناراحتیم شد. اول از همه ناراحتیم از خودم بود. حالا ناراحتیم از یه چیز دیگه است.
ظهر که رسیدم دانشگاه داشتم از سلف بر می گشتم. یه دفعه دیدم یکی از استادها (خانم) توی حیاط دانشگاه داشت با موبایل حرف می زد و جیغ می زد و گریه می کرد. دویدم به سمتش ببینم چی شده. تا منو دید خودشو انداخت تو بغلم و جیغ می زد: بچه ام! ای خدا بچه ام! حالا چی کار کنم؟ منو ببر بیمارستان. منم خودم کپ کرده بودم. همونجا نشوندمش رو زمین تا بتونم آرومش کنم. ولو شده بود و می زد تو سر و صورتش. آخرش فهمیدم که بهش زنگ زدن گفتن که پسرت افتاده . باید عملش کنیم. اجازه عمل می خواهیم. دیگه من زیر بغلش رو گرفتم و آوردمش دم پله نشوندمش. خودم هم حالم بد شده بود. شونه هاش رو می مالیدم و سعی کردم دلداریش بدم. چند تا بچه رو که دیدم داد و بیداد کردم که یکی بره آب قند بیاره. اون موقع بیچاره خانم دکتر تند تند داشت می زد تو سر و صورت خودش و منم دستهاش رو سفت گرفته بودم و چسبونده بودم به تنش که خودشو نزنش. تو فریادهاش فهمیدم که شوهرش هم نیست. سر چند تا بچه ها باز جیغ و ویغ کردم که برن دخترش – که دانشجوی همین جاست – رو پیدا کنن. کم کم ملت داشتن جمع می شدن. می گفت منو ببرین بیمارستان شهدا. منم (در اینجاش از خودم بدم اومد) به ساعتم نگاه کردم و دیدم 1 ساعت دیگه کلاس دارم. چیزی نگفتم که ماشین دارم. همون موقع دکتر شاه آبادی رو دیدم. صداش کردم و گفتم زنگ بزنه آژانس که ببریمش بیمارستان. خلاصه دخترش هم که اومد زد زیر گریه و اومد جیغ و ویغ کنه، شونه هاش رو گرفتم محکم تکون دادم، گفتم:لیلا! تو قاطی نکن. دادشت هیچیش نشده. به مامانت تلفن کردن گفتن بیمارستانه! مامانت شوکه شده. اگه تو هم قاطی کنی نمی تونم عموت رو پیدا کنم و خبر بدم. خلاصه بلندش کردم بردمش یه طرف دیگه، مجبورش کردم آروم بشه تا بتونه فکر کنه و شماره عموش رو بگیرم. آب قند رو هم دادم دست یکی از بچه ها! دکتر کمره ای هم واستاده بود می گفت: خانوم فلانی! بابا اینقدر پریشون نباش! عمله دیگه!!!! می خواستم هلش بدم که فقط دیگه حرف نزنه. بیچاره خانوم دکتر هم جیغ می زد می گفت: ای خدا من بچه ام رو از تو می خوام! خلاصه شهر حسابی شلوغ بود.
بالاخره بعد از اینکه تمام دانشگاه جمع شدن دور و برمون یکی از بچه ها گفت من ماشین دارم می برمتون. می خواستم باهاش برم، دیدم من که بیمارستان رو بلد نیستم. بعدش آژانس هم رسید ودیدم دکتر شاه آبادی دنبالش رفت و خیالم جمع شد. تمام تنم عرق کرده بود. حال تهوع گرفته بودم. ته حلقم تلخ شده بود. همچین که رفتم بالا همه بچه های آزمایشگاه ریختن دورم که تو که در مرکز واقعه بودی بگو چی شده. سر و تهش رو هم آوردم. رفتم سر کلاس. ارائه هم داشتم. اصلاً حواسم جمع نبود. می خواستم شماره خانوم دکتر رو گیر بیارم ببینم چی شده. هر کی هم یه چیز می گفت. یکی می گفت حتماً مرده، نخواستن یهو بهش بگن. یکی می گفت نه، شاید ضربه مغزی شده. خیلی ذهنم آشوب بود. بعد از کلاس زود زدم بیرون که شماره خانوم دکتر رو گیر بیارم. همچین که اومدم تو آزمایشگاه، حاج آقامون گفت: خانوم دکتر رو فهمیدی؟ قلبم ریخت. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم نه چی شد؟ گفت هیچی! الان دیدمش! گفت مردم آزار بوده ….
ترکیدم. مردم. اولش از عصبانیت قرمز شدم که کدوم بی وجدانی چنین کاری کرده؟ بعد هم کلی خوشحال شدم که اتفاقی نیفتاده. فهمیدم که خانوم دکتر رفته بوده بیمارستان و تمام بخشها رو گشته بوده و تو سر خودش زده بوده و اشک ریخته. بعد پیدا که نشده زنگ زده مدرسه و فهمیده بچه اش مدرسه است!!!
نتیجه اخلاقی:
1) چقدر بعضی ها پست اند!
2) اگه چنین اتفاقی افتاد، اول مطمئن شین که درست بوده، بعد برین ببینین چی شده و خودتون رو داغون کنین…
3) … نمی دونم. حتماً باز هم نتیجه داره و من بلد نیستم دیگه.