برکه من

Monday, May 09, 2005

بچه دماغو


به دلایل امنیتی پست قبلی رو بستم. حوصله دردسر ندارم. ناشناخته موندن سخته. اما لذت بخش تره. فعلاً این طوری صلاحه. (نه که خیر سرم من هم خیلی ناشناخته موندم!)

واسه کمرم مثلاً یه پروسه جدید دکتر رفتن رو شروع کردم. دوباره ام آر آی. دوباره ترافیک های وحشتناک رسیدن به دکتر. دوباره پولهای قلمبه به آژانس دادن. دوباره ... نه! این یکی جدیده! بیچاره پای راستم سالم بود که یه آمپول فجیع عضلانی کورتون اون رو هم فلج کرد. لامذهب اینقدر بد زده که اصلاً تعطیل شدم. خواستم رعایت کنم پیش مرد حاضر نشدم برم. حالا هم دادم دست یه زن ناشی که بزنه داغونم کنه.

بالاخره یه دکتری حاضر شد بگه که معتقده من یه مشکلی دارم و نمی شه که آدم یک سال درد بکشه و گرفتگی و عصبی و از این جور چیزا باشه. آخیییییییییش!!! یکی بالاخره گفت که من مخم سالمه! جسمم ناقصه!! چون تا حالا همه می گفتن: خلی! فشار روته! عصبی هستی! کارت رو کم کن. درس نخون. بشین تو خونه. استراحت کن. گردش کن.... خلاصه که علیرغم اینکه اوشون هم می خواست بهم قرص اعصاب بده، ولی فعلاً به همین اکتفا شده که قرص و آمپول ... تا جواب ام آر آی بیاد.

دل همه بسوووووووووووزه! اینقدر به جون امام رضا غر زدم که بالاخره تصمیم گرفتم برم. فردا هم می رم بلیط می خرم. کلی کیفورم!

در دوران پس از ازدواج هیچ وقت بیش از 1.5 روز از هم دور نبودیم. بیش از این هم نمی تونستیم تحمل کنیم که دور باشیم. باورم نمیشه باید 8 روز دوری رو تحمل کنم. یه ذره اش رو که می رم پیش امام رضا که دووم بیارم. منتهی با اینکه به روی خودم نمی آرم، ولی سفر حاج آقا بد تو دلم بغض می آره. باورم نمی شد که قبل از رفتنش این همه با خودم زار بزنم. احتمالاً بعد از رفتنش دیگه خونمون رو آب می بره. اااااه! چه بچه دماغویی شدم ها! خودم هم دیگه می دونم خیلی بچه ننه ام (بچه شوهر در اینجا درستشه!) خلاصه که دعا کنین شب هجرانی که هنوز نرسیده زودتر به پایان برسه !