برکه من

Saturday, May 14, 2005

گلستان


اعرابی را دیدم در حلقه جوهریان بصره که حکایت همی کرد که وقتی در بیابانی راه گم کرده بودم و از زاد معنی چیزی با من نمانده و دل بر هلاک نهاده که همی ناگاه کیسه ای یافتم پر مروارید هرگز آن ذوق و شادی فراموش نکنم که پنداشتم گندم بریان است باز آن تلخی و نومیدی که معلوم کردم که مروارید است
دربیابان خشک و ریگ روان/ تشنه را در دهان چه در و چه صدف
مرد بی توشه کاوفتاد از پای/ بر کمربند او چه زر چه خزف

****

چندی بود که دائم به این فکر می کردم که چقدر زشته که من به عنوان یه ایرانی تو خونمون گلستان و بوستان ندارم. نه تنها ندارم، بلکه از وقتی که ادبیات دانشگاه رو هم پاس کردم، اصلاً هیچ شعر و حکایتی هم از اینها نخونده ام. خیلی دلم می خواست دوباره برگردم تو فاز سعدی. موضوع رو که با حاج آقا مطرح کردم، کلی به خودم امیدوار شدم. چون در جوابم گفت: وا! مگه گلستان بوستان هنوز چاپ میشه؟؟؟!!!! بنده هم حاج و واج نگاش کردم.
....
تا اینکه دیروز رفته بودم برای یکی از اقوام خارج کشور هدیه بخریم که من زود رفتم سراغ گلستان و بوستان و براشون اینها رو خریدیم. یه جلد گلستان هم واسه خودم خریدم (علت عدم خرید بوستان این بود که نه تنها بوستان چاپ می شد، بلکه تموم هم شده بود!!!)