برکه من

Saturday, July 23, 2005

Vomiting



تا جونم رو به خود حلقم نرسونه ولم نمی کنه. بابا! دست از سرم بردار. من نمی خوام پروفسور شم. نمی خوام یه کار توپه باحال که از توش شونصد تا پیپر در بیاد بدم. من می خوام خلاص شم. می خوام دیگه سرفه نکنم. می خوام کمردرد و معده درد نداشته باشم. می خوام سرم رو بذارم زمین راحت بخوابم.... تو رو خدا ولم کن...

آخه چطوری اینو بهش بگم که بره تو مغزش؟
گذاشته رفته سفر. تز رو دادم دستش. زنگ می زنم بهش که ببینم بالاخره برم مجوز دفاع بگیرم؟ می گه نه. هنوز کار داره. کارت کامل نیست. ظهر بهم زنگ بزن تا بهت بگم. بنده خدا! تو که می دونی آموزش و اداره و همه چی تا ظهر بیشتر باز نیست. تو ظهر هر تصمیمی هم واسه من بگیری دیره. من کی می تونم تا آخر هفته که تو می خوای بذاری بری دفاع کنم این طوری؟ کی؟

دیگه امونم رو بریده...
p.s. خوان های بعدیش تازه شروع شد