برکه من

Friday, January 20, 2006

رفتن


عید غدیرتون مبارک باشه. در این باره نباید حرفی بزنم... با بیان واضحی که رسول الله در غدیر داشته اند و به این شکل همه چیز (نه فقط مسأله ولایت علی، بلکه به واقع همه چیز) رو کامل و واضح و جامع مطرح کرده اند، ترجیح می دم زمین دهن باز کنه و بنده برم درونش از این همه کوتاهی خودم – باز با وجود علم- رنج نبرم...

حس رفتن و کندن زندگیم رو پر کرده. همه چیز رو اونقدر موقتی می بینم که وقتی یه ظرفی می شکنه، اصلاً غصه اش رو نمی خورم، چون می دونم تا یک ماه و نیم دیگه فوقش ازش استفاده می شد؛ هیچ چیز نمی خرم، چون می دونم که به زودی دیگه به کارم نمی آد – ولو اینکه احساس کنم خیلی بهش نیاز دارم؛ لحظاتم رو خیلی بیشتر جذب می کنم (با اینکه همیشه برای این مسأله خیلی تلاش می کردم)، چون می بینم که این لحظات به زودی محو می شن ( و خیلی هم ملموس احساس می کنم که دیگه برنمی گردند، چون قرار نیست برگردند)؛ از وجود این لحظه اطرافیانم سعی می کنم خیلی لذت ببرم، چون دیگه همسن وسالهام که باهاشون حال می کردم بزرگ می شن، بزرگها هم پیر می شن، و دیگه فرصت این جور بهره ها نیست... خیلی خیلی خیلی نشونه های دیگه تو زندگیم از "رفتن" رد پا گذاشته. دائم دارم با خودم فکر می کنم که پس چرا اصلاً برای "رفتن" اصلی این طوری نیستم؟ چرا اینقدر همه چیز را باقی می بینم – در حالیکه فانی بودن جزو لاینفک همه چیزه! چطوریه که برای دنیایی که خیلی زود (خیلی خیلی زود) ازش می رم، چطور این همه تدارک می بینم؟ اصلاً نمی تونم حسم رو بگم. اصلاً نمی تونی باور کنی چه حسی دارم. انگار رفتم تو کما. همه چیز رو به زور می بینم، به زور به یاد می آرم و دائم، دائم به این فکر می کنم که چرا برای "رفتن" آماده نیستم. چرا در تهیه هر چیز ( هر چیز مادی، احساسی، معنوی) چرا مثل الانم این همه فکر نمی کنم. الان یک خروار لباس زمستونی دارم که مونده ام چی کارشون کنم، محاله الان برم یه لباس زمستونی دیگه بگیرم. عملاً وبال گردنمه. این دقیقاً عین شرایطم تو دنیاست. یک عالم وبال گردن دارم که نمی دونم چطوری از شرشون خلاص شم. بعد مونده ام که چطوری روز به روز به اینها اضافه می کنم؟ چطور در حالیکه ممکنه بلیط پروازم واسه فردا شب یا پس فردا صبح باشه، یه اپسیلون هم بار و بندیل جمع نکرده ام....؟ چطور؟ خیلی عجیبه... از این همه کوتاهی با وجود علم در رنجم...
دلم می خواد اگر قراره مرگم شهادت نباشه و مثلاً در جنگ و جهاد کشته نشم، با یه سرطانی چیزی که چندین ماه طول می کشه بمیرم که یه ذره چند ماه حداقل بتونم به این مفاهیمی که تا وقتی درش قرار نگیری بهش فکر نمی کنی، فکر کنم.