وقاحت...
خودم باور نمی کردم وقتی که حاج آقا اومده بود با چشمهای چارتا شده به من می گفت: سارا! تو چقدر آخه پررویی!!! من جای تو خجالت می کشم. این چه حرفیه به خواهرت زدی؟ من هم اولش مونده بودم که این جنایت کار بزرگ تاریخ (بنده) دوباره دچار چه جنایتی شدم، با بی حوصلگی گفتم، مگه چی شده؟ وقتی که برام گفت، خودم هم چشام چهارتا شده بود. خواهرکم زنگ زده بود که ما رو به رفتن به رستوران دعوت بکنه و به حاج آقا گفته بود که من به سارا زنگ زدم گفتم که کی می آی با هم بریم رستوران، سارا هم گفته که فعلاً که خیلی گرفتاریم. حالا تو چند وقت به چند وقت زنگ بزن چک کن ببین کی می تونیم!!!!!
واقعاً وقاحت تا چه حد؟؟؟ جالبه که من اصلاً خبر نداشتم که چنین حرفهایی زدم. وقتی که حاج آقا اینها رو گفت تازه انگار یه ذره ناخودآگاهم به خودآگاهم منتقل شد و یادم اومد که چند روز پیش سر کار که بودم خواهرم بهم تلفن زده بود و من در حالیکه به شدت درگیر کار بودم و حواسم رو کارم متمرکز بود، چنین جواب پرتی دادم!!!! بابا! به خدا قصد بدی نداشتم. من در همین جا خاضعانه پوزش را می طلبم! من اینقدرها هم خنگ و خرفت نشده ام
جالب اینجاست که وقتی پای تلفن خودم از خنده مرده بودم و داشتم سعی میکردم توجیه کنم که خواهر جون! به دل نگیر. من واقعاً حواسم پرت بوده می گفت، نمی خواد توجیه کنی. من عاشق همین خل چل بازیهاتم و به همین چیزات دوست دارم (بابا مرامت! آی امت، کشتی منو آبجی!)
دیگه خلاصه که اگه یه وقت سر کار به من زنگ زدین و من رو یه شیطون دم فلشی یافتین، تعجب نکنین. اون من نیستم!!!