برکه من

Saturday, January 28, 2006

هذیان


از اونجایی که تنشنش رفته بود بالا معلوم بود که کله اش داغ کرده. من هم بهش گفته بودم مواظب باشه اینقدر مال حروم گردش نکنه. گوش نکرد دیگه. گرد شد. مرد. خیلی احمق بود. حتی احمق تر از اون گندبکه که وسط خیابون مثل مترسک وامی ایسته. اون هم زودی می میره. یعنی باید بمیره. اگه نمیره هم مهم نیست، خودم می کشمش. فکر کرده به همین راحتی میشه عروس شد و صداش رو هم درنیاورد که گند این همه کثافت کاریش درنیاد. نخیرم. من هم اگه رسواش نکنم، یکی دیگه که می کنه. مثلاً خود داماد!! مگه احمقه مثل اون...؟؟!!!
شاید هم اصلاً تقصیر منه که حرصش رو می خورم. این دفعه که بادش کردم می فرستمش تو آسمون. اینقدر هم گاز هیدروژن توی اون هیکل بدریختش می کنم که دیگه جرأت نداشته باشه پایین رو نگاه کنه. بعدش هم مستقیم از آسمون به درک واصل میشه، همون طور که لیاقتش بوده. بد نیست اگه هم جای این که بفرستمش وسط یه عالم فِلِیم، وسط راه یه سوزن بزنم به مخش که منفجر بشه و دیگه اینقدر رو مغز من راه نره... شاید هم... شاید هم اصلاً از خواب بپرم و بیخیال همش بشم و ...

P.S.Sometimes, you just gotta get out of it all!