نشتی عمق روح
بعد از دو سال توی ایران برف دیدم. هوای سردی که یخ کنم حس کردم. ژاکت پوشیدم و توی خیابون مثل بید لرزیدم و حالش رو بردم. جداً سرما یک نعمتیه که اینجا نداریم. البته اینجا هم داره سرد میشه. اما هوا خوب می مونه، داخل ساختمون چون کولر رو خاموش نمی کنند یخ می کنه! این هم یه مدلشه. با اینکه 4 روز ایران بودم، خدا رو شکر خیلی پربرکت بود و تونستم خیلی ها که دوست داشتم رو ببینم و با خیلی ها که دوست داشتم صحبت کنم. صدالبته هم که خیلی ها که دوست داشتم رو هم نتونستم ببینم.
دانشگاه تهران هم رفتم. یکی دو روز رو عملاً کلاً درگیر کارهای اداری بودم. اما سعادتی بود برم انقلاب. دانشگاه تهران. هوای یخ. درخت های لخت شده و برگ ریخته. روبروی فنی. نیمکت هاش. جلوی مسجد دانشگاه. لحظه لحظه هاش رو جذب کردم. فقط تونستم در حدی وقت کنم برم که از در شانزده آذر وارد شم و از در اون وری خارج. اما لحظه لحظه اش رو با عمق روحم تنفس کردم. اشک ریختم و رد شدم. مثل عبور از تاریخ بود. اشکهام رو از روی صورتم پاک می کردم که بتونم تمام اون لحظه ها و احساسات رو صاف و شفاف ببینم. یک چیزهایی هست که توی روح آدم حک میشه، کنده میشه. تمام قلبم پرواز می کرد که ...
یه چیزهایی واقعاً مال دله، مال اینجا نیست....
بعدالتحریر. این پست 4 4 4 وبلاگمه!