برکه من

Saturday, November 03, 2007

هوای خوب


از شروع نوامبر هوا خیلی عوض شد. زندگی در دبی با هوای خوبش واقعاً متفاوته با 6 ماه تابستونش. آدم می خواد دائم بزنه بیرون. دیروز و امروز ابری بوده. خیلی خیلی خوشحال کننده است. اصلاً وقتی صبح پاشدم دیدم ابر توی آسمونه از ذوق داشتم می ترکیدم. شبش ساعت 2 خوابیده بودم. نتونستم دوام بیارم و رفتم کنار دریا و یک ساعتی راه رفتم و دویدم. بعدازظهر هم رفتیم پارک و پیک نیک و ولو شدن. الان هم بساط بستیم بریم ماهیگیری (احتمالاً کدوم ماهی گیری؟!) خلاصه که واقعاً وقتی هوا این تغییر اساسی رو می کنه، آدم تازه یادش می آد که آدمهای عادی جاهای دیگه دنیا چطوری زندگی می کنند. این هم چند تا عکس از پیک نیک!








در ادامه این پست:
ما ماهیگیری مون رو رفتیم و چندین تا ماهی هم گرفتیم. آدم تا لحظه ای که منتظره اون شناور تکون بخوره که ماهیه نوک زده باشه به طعمه، چشمش منتظره. همچین که موتور رو می چرخونه و نخ رو از آب میاره بیرون و می بینه ماهی بهش چسبیده، ذوق می کنه. وقتی ماهی رو میاره بیرون... خیلی قصه فرق می کنه. واقعاً دردناکه. تمام مدت می گفتم خدایا! من رو ببخش. خدایا، من رو به خاطر این کارم عقوبت نکن. دیدن چهره ماهی مظلوم و در حال جون کندن....! وحشتناکه! اون وقتی که قلاب گیر کرده و می خوای آزادش کنی... خیلی بد بود. خیلی. بدتر از همه وقتیه که ماهی خوشگل بگیری. و وقتی که قلاب تا حلق ماهی پایین رفته و به آبشش هاش گیر کرده و نمی تونی آزادش کنی و داری به خودت نفرین می فرستی که چرا همچین کاری کردی و وقتی که قلاب رو می خوای بکشی بیرون تمام آماء و احشا ماهی بیرون میاد....!
خیلی شنیع بود، نه؟
از این که لذت بردن من به همراه آزار بقیه موجودات باشه خیلی خیلی خیلی بدم می آد. با اینکه ماهی گیری رو دوست دارم (خیلی هم دوست دارم!) اما از ماهی گرفتن لذتی نبردم. یکیش رو که تیکه کردیم و طعمه بقیه ماهی گیری. یکیش که موقع جون کندن درش رو نذاشتیم و پرید بیرون و رفت لای سنگ، یکیش هم که دل و جیگرش رو کشیدیم بیرون و خودمون دلمون سوخت جنازه اش رو انداختیم توی آب (واقعاً اون طرز کشتن ماهی دیگه خوردن نداشت!) خلاصه بگو ای انسان ابوالبشر! نونت کم بود، آبت کم بود، این همه شقاوت ....

خب! یه ذره شورش کردم. خداییش خیلی خوش گذشت. اما خب! خیلی ناراحت کننده بود. این هم عکسهاش: