برکه من

Monday, September 27, 2004

مردك ...

نمي دونم چرا به خودم اجازه مي دم اونقدر احمق باشم كه آدماي احمق بتونن خسته ام كنن و لجم رو در بيارن. حالم از اين مردك مفتضح كمبود دار به هم مي خوره. انگار هيچ راهي نداره خودش رو ارضا كنه، با مسخره بازي و لودگي مي خواد جلب توجه كنه. يه روز يه وبلاگ مي زنه و توش... ...(مجبور شدم بسانسورم!) آدم رو بازيچه خودش مي كنه. فعلا هم كه براي اولين بار از امنيت و خالي بودن اينجا از ويزيتور آشنا و غير آشنا خوب در امانم... يه بار هم كه شده حالش رو ببرم!!

پس نوشت سارا 1: خوبه! اينجا هم مي تونم آزادانه و بدون ترس از اينكه شناخته بشم فحش بدم به آدمايي كه كلي بي خودي رو بهشون مي دم و احترامشون مي ذارم. در حاليكه قد يه اپسيلون برام احترام قائل نيستن و ... بازيم مي دن.
پس نوشت سارا 2: چقدر خوب بود دنيا خالي از هر چي مرده بود؟ جز بابام و همسرم... حتي گاهي اونا هم!!! با اينكه عاشقشونم. به خصوص همسرم رو كه ... ولي حالا. چي مي شد دنيا قابل انتخاب بود كه مردا يه جا و زنا يه جا باشن؟؟؟.