برکه من

Tuesday, November 02, 2004

بوی خدا

بیست روز! طولانی بود. بالاخره اومد. به قول خودش ماه خدا تو خونه خدا... لیاقتش رو هم داشت. خیلی هم داشت. اگه یكی باید می رفت اون بود. تنها رفت. چقدر هم خوب شد كه تنها رفت. همیشه برای خدا در جمع به خدا می رسه و ما برای لذت خودمون لذت تنهایی رو ازش گرفتیم. همه چی برای خدا... همیشه برای خدا!! عجیب بشریه این آدم! معلمه! مادره! استاده! عشقه! عرفانه! رفیقه! شفیقه! همه چی هست. بهش می بالم. این بار خوشحالم كه تونست این لذت رو در تنهایی، اون هم اونقدر نزدیك ببره. لیاقتش رو هم داشت! مثل همیشه!دیشب برگشته. دلم داره پر می زنه برم ببینمش. در آغوشش بگیرم و بوی خدا رو دوباره ازش استشمام كنم.

دیروز فرق دو تا فرهنگ رو دیدم. فرق روراستی و اثرش و كجی و ... اثرش. یكی كه بخواد صاف و روراست باشه و با پاكی و صافیش آدما رو جذب كنه و یكی دیگه، با یه دنیای دیگه هیچ ایده ای نداشته باشه كه معنی روراستی چیه... از معامله كردن بیزام. حالم به هم می خوره. هر بار بخوای توش صاف باشی یا ضرر می كنی یا پاكیت رو می گیرن یا لهت می كنن. بهترین معامله با خودشه كه با ثمن قلیل مقابله نشه... خدا امشب ثمن قلیل ما رو بپذیر. خدا! ما كه ناپاكیم. تو منزهی. ما كه كوچیكیم. تو بزرگی. ... چی دارم می گم. خدا خیلی ساله خدایی كرده! دیگه اوستا شده! خوب كارش رو بلده. من باید برم ببینم چطوری بندگی كنم و خودم رو لوس كنم تا بالاخره- بالاخره- حاضر شه منو سر سفره اش بنشونه.

مولا مددی