برکه من

Saturday, January 15, 2005

رهایی


تویی که امروزی بود که پر کشیدی! تویی که سالهاست هوای کثیف اینجا رو ترک کردی و رفتی! تویی که ... شاید جات الان بهتر باشه (از ته قلب امیدوارم)... می دونی چقدر تنها شده؟ می دونی چقدر دوستت داره؟ می دونی چقدر نفس کشیدن بی تو لحظه لحظه براش زجره؟ ... دیشب دیدمش. دیشب غم رو توی چشاش دیدم. می دونستم واسه چی اومده بود. به خاطر تو اومده بود. با ما بود. اما با ما نبود. با تو بود. از تو چشاش... از اون غم بی انتهای انتهای قلبش... از اون عشقی که به تو داشت. و چه زود از دست داد. چه زود ...! فکر می کردم فرو بریزه. فکر می کردم از هم بپاشه- به خاطر عشق بی پایانش به تو- نمی شناختمش. مثل کوه قوی و استوار. خم به ابرو نمی آره. ساکت و آرام. غرق در تنهایی بی انتها... تنهایی که خودم رفتم و دیدم و جزوش شدم... این عشق خیلی سخته. خیلی! ترسیه که تمام زندگی عاشقانه من رو – و قطعا هر عاشقی رو- پر کرده. ترس جداییها! ترس از دست دادنها! ترس بدون او بودن... که هرگز حتی متصور نیست!!... چقدر زود ترسش به واقعیت هولناکی تبدیل شد... در عشقت می سوزه... و دستش از تو کوتاه! زود رفتی پیش فرشته ها! زود به فرشته کوچولوی خودت رسیدی! هنوز به تو نیاز داره. تنهاش نذار...

"بهترین چیز نگاهی است که از حادثه عشق تر است.... "
اما...