برکه من

Saturday, August 06, 2005

همزات


خدایا! دست به سوی تو دراز می کنم در حالیکه تمام وجودم را در عجز و پشیمانی از این همه دوری می بینم ... و زجر می کشم، از خودم و وجودم و همه و همه چیزم ... که چرا باز از قافله عقب مانده ام و

... دیدن رسیدن رجب بدون آمادگی تمام وجودم را پوساند...
باز هم ... توبه... باز هم...

بعدالتحریر. چرا با اومدن رجب تمام وجودم ترس و اضطراب شده جای شادی و خوشی و امید؟
بعدالتحریر. چقدر دلم هوای مکه کرده، چقدر... چقدر... چقدر.... چقدر به یاد لیلةالرغائب ام، چقدر تو حال هلال ماه بین دو مناره، به یاد ابابیل، به یاد اذان، به یاد نورانی ترین سیاهی... بعد از مدت ها دوباره می بینم همون احساس ها داره در درونم شعله می کشه، یه لحظه که با خودم تنها می شم می رم تو فکر، می رم تو فکر اون حال ها... با این تفاوت که از خودم و دوری هام و ... همه چیز...

بسه... خسته ام...

بعدالتحریر. نمی خواستم اینها رو بگم، می خواستم از سفرم بگم... از خوشی ها بگم، یه چیزی در درونم غالب شده و وجودم رو تسخیر کرده. از نفسم می ترسم.... خیلی می ترسم، داره طغیان می کنه و نمی تونم جلوش رو بگیرم... شاید هم... نمی خوام!!!

اعوذبالله من همزات الشیاطین