برکه من

Wednesday, October 26, 2005

یاویات


نفس تنگ است. لایه های چرکین و آلوده بر قلب نشسته، به گونه ای سخت شده گویی که هرگز این قلب رنگ سفیدی را بر خود ندیده است. سیاهی، سفیدی را برنمی تابد. حتی اگر نوری باشد که با تلاش بسیار بر خود روزنه ای باز می کند. روزنه ای که تنها در برخی بستر زمان یا مکان می تواند ایجاد شود. اما سیاهی سیاه است. نور را برنمی تابد. سیاهی به سادگی روزنه را پر می کند... و تو ... دیگر سیاهی را نمی بینی. این سیاهی از یک طیف نازک خاکستری شروع شد... و اکنون ... ناگاه به خود می آیی و می بینی که ... سفیدی را نمی شناسی – اگر ... به خود آیی.

چه سنگین است دشتستان قلبم را شوره زاری می بینم که در آن هیچ بذری دانه نمی دهد. هر چه در آن بپاشم یا بپاشند، برهوتی بیش نیست. چه انتظاری می رود از شوره زار؟ ماهیتش بی باری است. آبش دهی بی وقفه فرو می رود و تنها رگه های نمک دیده می شود. کاشتن بذر در شوره زار بیهوده است. این را فهمیده ام. جای یافتن بذر باید به فکر آبادی شوره زار باشی... اما چگونه؟ با کدام وسیله؟ با کدام همراه؟ با کدام؟

قدر و عاشورا و ذی الحجة و محرم، دیگر برای من همراه نیستند. تنها بذراند. تنها دانه هایی هستند که اگر در خاک خوب حاصلخیز پرورشش دهی، به بار می نشیند. باید فکر دیگری کرد... باید حاصلخیزی دل را جست.

چه سنگین گفته است: ... بل ضلّ اعمالهُم فی حیاة الدّنیا وَ هُم یَحسَبونَ انّ هُم یُحسنونَ صنعاً (!) چقدر سخت این را حس می کنم. چه ناگوار جاری شدن صنع اشتباه را در رگه های روحم لمس می کنم و چه عاجزانه تنها شاهدم.

می ترسم به در خانه خدا بروم. باور نمی کنی، حتی اگر گذرگاهم به در خانه اش باشد، می ترسم در خانه اش را بزنم. دیشب حتی می ترسیدم به در خانه ولی اش بروم. فقط ایستادم. نگاه کردم. بقیه را نگاه کردم. و هرگز... جرأت دق الباب را به خود ندادم. در خانه که را بزنم؟ علی را؟ چگونه بتوانم سنگینی نگاهش را بر شانه های خسته ام تاب آورم؟ چگونه بتوانم غضب نگاه حیدری اش را بر وجودم تحمل کنم؟ چگونه وجود هیبت علوی اش را در کنار وجود پست و بیهوده خود احساس کنم؟ خیلی جسارت می خواهد. خیلی... من دیگر ندارم. از علی می ترسم. آنقدر می ترسم که نمی توانم صدایش کنم. از خود تعجب می کنم. همواره امیدوار و جسور بودم. الان اگر بتوانم مهدی را صدا کنم، هرگز جرأت صدا زدن مولا را ندارم. وجودش سنگین است، مسوولیت وجودش بالا... می ترسم.

قدر برای کسی قدر است که قدر بشناسد. قدر بداند، قدر برای کسی قدراست که درک داشته باشد. ما کجا و قدر کجا؟ ما کجا و احیا کجا؟ به سبک بزرگان شب را به هزار ترفند به صبح می رسانم تنها از این رو که به خدا اثبات کنم حتی اگر رهایم کرده باشد، من همچنان با همان سماجت هستم. شب را احیا می دارم تا بل احیا شوم... هر چند که می دانم، هر چند که .... می بینم... این داستان همیشگی تکراری است. از تکرارها خسته و بیزار شده ام. از یأس هم... چه کسی دست به سوی من دراز می کند؟ در حالیکه یأس بر شیشه تاریک و مات روحم ترک برداشته است و ابلیس از لحظه لحظه وجود ناپاکش برای مأیوس کردن بیشتر من بهره می گیرد...

و روح من، گنجشگ پرشکسته ای که از دره ای عمیق به پایین پرتاب شده است. خسته و خون آلود در گوشه ای افتاده، به این امید که شاید، رهگذری – در این شبها- او را دریابد. چه، دیگر تاب پرواز ندارد.

و ابلیس هم چنان هست که تو را به مرزی از ناامیدی برساند که هرگز به فکر پرواز هم نباشی. پری دراز نکنی که کسی پر و بالت را بگیرد. و دستهای دراز شده به سوی خود را هم نبینی، صداها را نشنوی، نورها را درک نکنی، جز سیاهی نباشی، و آنقدر سیاه باشی که فراموش کنی سفیدی هم وجود داشته و قلب تو نیز آنرا تجربه کرده است...

روزگاری بود که امید بالاترین سرمایه ام بود... نفس تنگ است. نفس، خسته.