برکه من

Tuesday, November 15, 2005

I miss her


دلم واسه نوشتن لک زده. جدی می گم. راست می گم.

تاریخچه شروع درد کمرم دوباره از 10 روز گذشته و دیگه کلافه ام کرده. باید برم شنا... باید بنویسم. باید برم خونه مامانم.

دیشب... گریه کردم. خیلی. خیلی زیاد. من یه خواهر دارم. یه خواهر ناز. یکی که better half خودم محسوب می شد... ندیدمش. خیلی وقته. عمیق ندیدمش. سرسری دیدمش. دلم تنگ شده. واسه صفاکردن با خواهرم... واسه sister nightها، واسه قهوه خوردن ها تو نور کم آباژور و شعر خوندن ها و قصه خوندن ها و درد دل کردن ها و ... دلم واسه خواهرم تنگ شده... 5 ساله ندیدمش... 5 سال! باورت می شه؟ حالا که دیگه می خوام برم، حالا که می دونم دیگه حتی صورتش رو هم نمی تونم ببینم ... دلم داره براش پر می کشه... من فقط یه خواهر دارم، یه خواهر که از هر گنجی برام عزیزتره. با اینکه از هم متفاوت شدیم و حرفهای مشترکمون کم شده، اما هنوز... تنها و بهترین خواهرمه... دیشب گریه کردم. به یاد خواهری که 10 دقیقه باهام فاصله داره تا دیدنش و من فقط 14 روز یه بار شاید نیم ساعت تو شلوغی ببینمش گریه کردم...

دلم گرفته. خیل دلم گرفته. خیلی ... دلم می خواد سرم رو بذارم رو بالش و ... می دونم. این جا رو هم غمگین می کنم. ولی متاسفانه اینجا هم مثل diary ام شده. براش وقت ندارم، مگر اینکه... خیلی غمزده بشم....(سانسور)اما ... دلم گرفته . دلم می خواد بنویسم... دلم می خواد بخونی... دلم می خواد حرف بزنم... راستی! دیگه چند وقتی هست خیلی دارم به حرف زدنم فکر می کنم. حتی بعضی ها می گن ... (شاید) کم حرف تر شده باشم. no wonder دارم افسرده می شم! هر اونکه من رو می شناسه می دونه که بزرگترین fun من حرف زدنمه. هر چند که... اون قدر برام گرون تموم شده که دیگه اصلاً fun نیست.

بیخیل... خودم بی حوصله ام، هر اونکه گذرش به این جا برسه هم گرد و خاکی می کنم...