برکه من

Friday, October 28, 2005

دل / نوستالژی من


دیشب دلم لرزید... لرزشی مثل ... مثل اوایل عاشق شدن. لرزشی که به همراه اضطراب همراه می شه. لرزشی که ازش گریزانی که وجود نداشته باشه، ولی داره. لرزشی که آرزو می کنی ای کاش دروغ باشه، ولی قلبت خیلی واضح داره فریاد می زنه که راسته. لرزشی که تو قلبت پنهانش می کنی که نکنه کسی اون رو ببینه، ولی ... چشمهات خیلی راحت لوت می ده، و تو عاجزانه باید شاهد نیشخند کسانی باشی که به لرزش دلت پی برده اند. لرزشی که دایم انکارش می کنی. هر کاری می کنی که باهات نیاد. همراه نباشه، خودت رو مشغول می کنی که بهش فکر نکنی، ولی تمام مشغولیتت هم با همون لرزش همراه میشه. فقط کسی که مثل من عاشق شده باشه می فهمه چی می گم.
سالها از اون لرزش های هیجان انگیز بدو عاشقی ام می گذره. عشق بعدش پخته می شه. وقتی به وصل ختم می شه اضطراب جای خودش رو به آرامشی بی نظیر می ده. لرزشهاش هم یه طور دیگه است. مال یک لحظات خاصه، مال اون عشق اولیه نیست...
سالها از اون لرزش های اولیه دلم که پراز هیجان و ترس و اشک بود می گذره. ولی وقتی دیشب دلم لرزید، انگار همه اش پیش چشمم مرور شد. با اینکه ماهیتش خیلی متفاوت بود. با اینکه اصلاً لرزشی به پایداری عشق نبود، اما جوهره اش از همان بود. چیزی که از مقوله اولین تجربه دل محسوب میشه. چیزی که دل داره برای اولین بار تجربه اش می کنه، ... و به شدت هول میشه. آدم دست و پاش رو گم می کنه، می ترسه، مضطرب میشه، حتی گریه می کنه که ازش فرار کنه، اما به هر حال دل... اون رو تجربه کرده، و به راحتی هم حاضر نیست کنار بگذاردش. هر چقدر هم که عقل و منطق بخواد روی اون احساس رو بپوشونه، به هر حال دل خودش تجربه اش کرده و تا وقتی بهش نرسه، آروم نمی گیره (من این دل رو می شناسم! خیلی موجود ترسناکیه)
و من دیشب دلم لرزید. و می بینم که دل، بالاخره خودش رو به خواسته اش می رسونه، حتی اگر مثل یه بلدوزر به راحتی از روی من رد بشه...
... گاهی از زن بودن خودم می هراسم. گاهی بیزارم. گاهی عاشق زن بودنم هستم. الان... فقط نمی دونم!؟!