برکه من

Sunday, February 05, 2006

هل ينظرون الا الساعة ان تاتيهم بغتة و هم لا يشعرون


... حتی گاهی یادت می ره نفس بکشی... اینه زندگی! بدترینش احتمالاً همون موقع است.
اون قدر درگیر می کنی خودت رو و اون قدر توی نفس هات غرق می شی که فکر نمی کنی، یه روز دیگه نفس نمی کشی، و تازه اون روزه که آرزوی یک نفس رو داری.
می گن امیرالمؤمنین اومد دم بازار کوفه واستاد، مردم رو نگاه کرد و یک دفعه زار زار گریه کرد. پرسیدند مولا! جریان چیه؟ چرا اینقدر منقلب شدی؟ حضرت گفتند مردم رو می بینم که روز رو شب می کنند در حالیکه مشغول داد و ستد هستند، می خرند و می فروشند، می آیند و می روند و سرگرم جمع آوری رزق حلالند (تازه نه حرام). شب هم که خسته و کوفته می رند خونه هاشون و سرگرم زن و بچه و زندگی و شب هم می خوابند و دوباره صبح و ... پس اینها کی می خواهند عبادت کنند؟ کی به یاد خدا خواهند بود؟...
ما که می دونیم امیرالمؤمنین کی ها رو گفته! آره ... قبوووووول... خیلی ها هستند که توی همون داد و ستد توشه جمع می کنند، ولیکن... اکثرهم لایعقلون!
پس کی می خوام توشه جمع کنم؟ کی می خوام اصلاً یاد خدا باشم؟ اصلاً کی قراره به خدا فکر کنم؟ (چه برسه واسش کاری انجام بدم)
این عمره بد داره می گذره ... بد... نفس ها رو می بینم که به شماره افتاده. مرگ رو می بینم که بغتةً طوری وجودم رو تسخیر کنه که اصلاً حالیم نشه چی شد، دقیقاً لایشعرون... و بعد ماجرای یوماً أو بعض یوم من باشه. می ترسم ... مثل ... نمی دونم مثل چی... مثل کسی که مرگ گرفتتش و هیچ کاری نکرده... و وجودش رو حسرت و ترس گرفته. اصلاً ماهیتش به حسرت و ترس و اضطراب تبدیل شده... شده خود حسرت. در حالیکه...
اااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااایییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی ....
هیچ وقت هیچ کدوم این افکار راه به جایی نمی بره. من هم جزو همون مردم بازار کوفه هستم... بدجوری هم هستم...