Never ending pile ...
یک خونه ای که همه گوشه و کنارش پر از کارتن شده، یه خونه ای که هنوز پر از وسیله است و با وجود بسته شدن بیش از 20 کارتن همچنان انگار خونه دست نخورده، روزهایی که از صبح تا شبش سر کاری و فقط به روزهای تعطیل فکر می کنی که زندگیت رو جمع کنی، روز تعطیل هم معمولاً بهانه جور می کنی که جمع نکنی، یه کله پر از مشغله و فکر، و همچنان یه خونه ای که حسابی محتاج جمع شدنه و ... یه عالم حرف...
دیروز که داشتیم آرشیوهای گذشته رو بسته بندی می کردیم، احساسات نوستولژیک هر دومون بدجور گل کرده بود. در حدی که حاج آقا قشنگ دو تا کارتن گنده رو روش نوشت: نوستولژیک سارا و حاج آقا. اگه به من بود که می خواستم همه اش رو وردارم ببرم. زیرزیرکی یه مقداریش رو هم این گوشه اون گوشه چپوندم! خیلی بامزه است که من رسماً به شکل عمده ای در گذشته زندگی می کنم. نه! "با" گذشته زندگی می کنم. یعنی با گذشته خیلی حال می کنم. هیچ وقت هم جای حسرت واسه خودم نگذاشتم. در حد یه جعبه نوستولژیک برام لذت بخشه... ولی آدم بدجور پی می بره که چقدر، چقدر، چقدر عمر راحت می گذره و ما هم ... در لالا...
بالاخره وقتی بلیط رو دستم گرفتم باورم شد. هر دفعه همین طوره. هر دفعه ای که تازه خیلی هم دیر به دیر می رسه. زیارت امام رضا جون رو می گم. تا لحظه آخر باور نمی کنم که بالاخره قبول کرده برم. با مزه است. این دفعه ای دیگه عاشورا از امام حسین می خواستم که بتونم برم مشهد. دیدم دستم که به کربلا نمی رسه، فعلاً امام حسین جورش کنه ما مشهد بریم، بعد می ریم پیش امام رضا توصیه نامه کربلا می گیریم. بخیل که نیست. چرا نده! دیر و زود داره، سوخت و سوز نداره. می دونم که بالاخره می ده. می دونم که بالاخره کربلا می رم... باری به هر حال آخر هفته رو رفتم دو تا بلیط مشهد گرفتم واسه 5شنبه و جمعه (دل اون ور آبی ها بسوزه!) واسه 4شنبه هم درخواست مرخصی داده بودیم که در عین بی انصافی داده نشد. دلم خیلی شیکست. عیب نداره. می رم به امام رضا می گم. به هر حال... زیارت وداع خیلی سخته. می خواستیم زودتر از اینها بریم پابوس آقا. قسمت نشد. الان که می بینم دارم واسه وداع می رم خیلی دلم می گیره. می خوام این دو روزه، قطره قطره اش رو بسوزم... حس کنم...