برکه من

Saturday, August 12, 2006

مار و طلا


پریشب رفته بودیم مرکاتو – یه مرکز خرید نسبتاً جمع و جور، اما نه چندان بد اینجا که یه دوری بزنیم و شامی بخوریم و شب جمعه مون رو بگذرونیم. یه آقایی دیدیم وایستاده چند تا مار خیلی گنده که توی هم می لولیدند گذاشته بود روی میز. قیافه خودش هم چاق بود و کلی طلا به خودش آویزون کرده بود. انواع زنجیرهای گنده و کت کلفت با انواع علامت های عجیب غریب و دو تا دست بند طلای پهلوونی رستمی به دستهاش بسته بود و خلاصه که واسه خودش هیبتی بود. سیه چرده هم بود که فکر کردم با این وضعیتش حتماً هندیه. رفتم جلو باهاش حرف بزنم دیدم یه آقایی کنارش واستاده و داره فارسی حرف می زنه. ازش پرسیدم:
- دندون اینها رو کشیدین؟!
- ( خیلی با حالت مغرور) نه.
- اینها چیه به خودتون آویزون کردین؟
- اینها همه طلا (با کسر ط!) ست! (پاشنه پاش رو آورد بالا) پاشنه کفشم هم طلاست (همه طلاها با کسر ط)
- خب اینها نشانه چیه؟
- من مرد اول طلای دنیام!
- (در حالیکه چشام چارتا شده) یعنی چی؟ یعنی بیشترین طلای دنیا رو دارین؟
- (دیده من خیلی جوگیر شده ام) نه بابا! بیشترین طلای دنیا چیه؟ اینقدر از ما هم بیشتر دارن! من اولین کسی ام که اینقدر طلا به خودم آویزون می کنم می آم بیرون!
- (ابروهای من چسبیده به بالای پیشونیم که این چه اهمیتی داره!) خب بچه کجا هستین؟
- بچه آبادانم.
- آهان! از اون لحاظ!!!
- میشه باهاتون عکس بگیرم؟
- نه خواهر من! باید پولش رو بدی. اوناهاش! اونجا عکاس واستاده برو بهش پول بده بعد عکس بگیر!!

خیلی آدم بامزه ای بود. من و حاج آقا از خنده مرده بودیم. بالاخره این هم واسه خودش بیزنسی بود! ولی هنوز رابطه اون مارها و طلاها رو کشف نکرده ام!