این و اون
اگه حواسم بود که دیروز 8 مرداد بود حتماً یه چیزی در مورد واقعه ای که پارسال در 8 مرداد رخ داد می نوشتم. الان دقیقاً یک ساله که دفاع کرده ام و از درس رها شده ام. خلاص شده ام. یعنی بعد از یک سال هنوز می شه که شب می آم خونه و به حاج آقا میگم چه کیفی داره که شب بیای خونه و مال خودت باشی، درس نداشته باشی. گاهی حس نوستالژیک یادآوری خاطره های درس خوندن دست می ده. ولی هیچ وقت، "هیچ وقت" حس حسرتی درش نیست. همیشه حس رضایت، سعادت و خوشحالی از اتمام اون دورانه که خودش به نوع دیگه ای خوش بود. هر چند که اذعان می دارم به اینکه تیر ماه پارسال از سخت ترین ماههای عمرم بود ( و صدالبته اسفند و خب بسیار البته که کلاً سال 84 سال خیلی ناآرام و بیخود و مزخرفی بود و جشن گرفتن سال 85 برای من بیشتر جشن انتهای سال 84 بود!)
شاید بد نباشه یک بار بیشتر به این بپردازم که من به عنوان یک بچه درس خون و موفق و بااستعداد و احتمالاً یک عالم چیزهای دیگه که بشه واسه خودم پپسی باز کنم (!) چطور یهویی از این رو به اون رو شدم. هر چند که تأثیر استاد راهنمای اعظم بر اینکه پی ببرم که چقدر بیهوده در راستای اهداف بقیه دارم تلاش می کنم رو نمیشه انکار کرد. شاید هم اصلاً به این موضوع کهنه ای که ازش یک سال می گذره نپردازم.
یه وقتهایی دوست دارم من هم تریپ خفن تو وبلاگم بحث جدی بیزنسی، جامعه ای و حتی شاید یه وقت سیاسی بکنم. ولی اینقدر که همیشه پراکنده و بدون تمرکز و جهت تفریح و تفنن یا تخلیه روانی (!) می نویسم، هیچ وقوت اونقدر متمرکز نمیشم که بتونم دو کلمه حرف جدی بزنم. وگرنه من انشام هم حتی قوی تر از این چرندیاتیه که اینجا می نویسم. یه طورهایی هم به این محاوره ای نوشتن عادت کردم و خود به خود از بحث جدی خارجم می کنه. هر چند که خیلی ها می دونم که محاوره ای سیاسی می نویسند. ولی فعلاً که حسش نیست....
امروز برای اولین بار در دبی روزه گرفتم. همه اش یه ترسی از روزه اینجا داشتم. همه اش احساس می کردم توی این روزهای گرم و طولانی، بدون آب حتماً می میرم و نمی تونم. فعلاً که از ساعت 4 تا الان که ساعت 11 است هنوز نمردم. ولی با قاروقورهایی که شیکمم می کنه احتمال مرگ وجود داره. یه قصه گرماست، یه قصه هم شیکمو بودن منه که به عنوان تفریح دوست دارم بخورم (جهت اطلاع کسانی که من رو ندیدن، من بشکه نیستم ها! خیلی هم عادی ام. منتها خوردن از بزرگترین لذاتمه) خلاصه که امروز مثل دختربچه های تازه به سن تکلیف رسیده که روزه می گیرن شده ام و کلی به سر عرش و ملکوت منت گذاشتم که روزه گرفتم و عین نی نی ها ذوقش رو دارم!! (چقدر هم ضایع می شم که نهایتاً مثل همون دختر بچه ها مجبور شم روزه کله گنجیشکی بکنمش!) یه قصه هیجان روزه امروزم هم به این علته که مجدداً چند وقته معده ام دوباره به همون فاجعه ای قبلاً شده و همه اش این ترس رو دارم که ماه رمضون دوباره نتونم روزه بگیرم. دو سال این اتفاق برام افتاد و خیلی بد بود. حالا یه طورهایی زره پوشیدم و به مبارزه با خودم اومدم که اثبات کنم امسال می تونم روزه بگیرم... تا خدا چه خواهد!
دلم می خواد در مورد این اسرائیل لعنتی بنویسم. اما واسه معده ام خیلی بده. دیروز ماجرای غانا اون قدر من رو به ریخت که بی اختیار وسط روز اشکهام رو باید از روی صورتم پاک می کردم. موقعی که داشتم شام می پختم همین طور شعر عجب صبری خدا دارد با خودم می خوندم. یک احساس انزجار و تهوعی نسبت به این دنیای گند بهم دست داده که نگو. چطوری این زمین، این بشر لجن رو می تونه روی خودش تحمل بکنه. بماند که این زمین اونقدر نامرده که هیچ وقت بشر لجن رو توی خودش نمی بره و فقط به بدبختهای مادرمرده ای مثل مردم اندونزی و سوماترا و اون جور جاها رحم نمی کنه... خدا چطور تحمل می کنه؟ یه وقتهایی احساس می کنم که فرشته ها دوباره از خدا اطمینان می خواهند که از خلقت آدمیزاد مطمئنه و نگران این همه فساد و کثافت توی زمین نیست...
هیچ می تونین تصور دنیای بدون اسرائیل رو بکنین؟ فکر کنم یه فاصله ای بین جهنم تا بهشته!