برکه من

Monday, August 14, 2006

المسافر


آخر این هفته دارم 4 روزه می آم ایران و خروارها کار دارم و به هیچ کدوم نمی رسم. یه عالم کار هم توی ایران دارم که روز به روز هم داره بهش اضافه میشه و موندم من چطوری توی 4 روز که تنظیم کرده بودم خانواده و دوستانم رو ببینم، باید این همه کار بکنم. بدترینش هم همین امروز اضافه شد که فهمیدم باید خرید مدرکم رو باید سریع انجام بدم که قطعاً نمی رسم. مگه در این حد برسم که شروعش کنم و بعد بدمش دست یکی دیگه که انجام بده. خروارها خرید دارم که هنوز انجام نشده اند و خروارها خرید در ایران دارم که باید احتمالاً اکثرش رو outsource کنم. توی این گیر و ویر که فکرم هزار جا هست و دارم سعی می کنم فشرده برنامه ریزی کنم که به کارهای هر دو طرف برسم، مجبور شدم به خواسته یکی از دوستان در خریدی که برای یه بنده خدایی داشت دو بار(!) شرکت کنم و با خستگی بعد از کار هر بار تا 10 شب توی فروشگاهها باشم در حالیکه به معنی واقعی داشتم زجر می کشیدم، از کمردرد هم می مردم، هر دو بارش هم شانس من حاج آقا زود اومده بود خونه و تنها بود. در مورد خودم هم سابقه نداشته که برای یک خرید دو بار برم و اینقدر هم با سخت گیری بخوام خرید کنم. پدرم در اومد و کاریش هم نمی تونستم بکنم. باید در خرید همراهی می کردم. می دونم که کمک بودم. ولی خیلی برام سنگین تموم شد. اگه یکی از این وقتها رو تونسته بودم برم یه چمدون واسه خودم بگیرم، تا روز آخر بی چمدون نبودم. موندم توی این سه شب باقی مونده چطور یه عالم کارهایی که دارم رو انجام بدم... از طرفی هم توی 4 روزی که در ایران هستم، چطور بگذرونم که به همه کس و همه کار برسم. مهم ترینش هم برام اینه که بتونم دل سیر خانواده ام رو ببینم، ولو اینکه به خیلی کارهام نرسم.