برکه من

Sunday, April 01, 2007

و باز هم ... مرگ


هیچ چیز سخت تر و فشارآورنده تر از شنیدن خبر مرگ یک عزیز، پای چت و سر کار نیست. کمتر فشاری بیشتر از اشک ریختن در پیش چشم حیرت زده همکاران، برای ضایعه از دست رفتن عزیزی است که شاید توجیهش برای عزیز بودن، برای دیگران سخت و کمی درکش مغلق باشد، اما برای تو که عمری با او زندگی کردی و عمری با لحن خاصش می گفت "سارا خانوم! دیگه چطوری؟" برایت سنگین باشد. فکر نمی کردم مراسم مرگ پدربزرگم، آخرین باری باشه که ببینمش.

هیچ چیز برای یک مرد خدا، با روحی بزرگ، صبری بی پایان، تقوایی لایتناهی، ایمانی بی نظیر، قلبی بزرگ، معنویتی خاص، و در عین حال، جسمی بیمار، پردرد، رنج دیده، شکافته شده و دوخته شده برای صدمین بار، آی سی یو رفته برای هزارمین بار، ایست قلبی کرده برای چندمین بار ووووو شیرین تر از یک مرگ نیست.

خوشا به حال فرشته ها که میزبان چنین بنده ای هستند. خوشا به حال بهشت زهرا که چنین بهشتی را امشب در آغوش می کشد.

بدا به حال من که ندیدمت... بدا به حال من که برای آخرین بار نبوسیدمت و با قربون صدقه رفتن هات دلم غش نرفت و یاد بچگی ها نیفتادم. بدا به حال من که چند روز پیش عیددیدنی به خانه مان آمدی و من در آن خانه نبودم که برایت در باز کنم... ببوسمت و از تو درس زندگی بگیرم. بدا به حال من...

افّ لک یا دنیاه ....

بعدالتحریر. اگر این خانه کوچکم اینجا نبود ...
دلم می پوسید
دلم می پوسید
دلم می پوسید
دلم می پوسید
دلم می پوسید
دلم می پوسید
دلم می پوسید