برکه من

Saturday, March 17, 2007

Delirium ...


پنج شنبه میشه. خوشحال میشم. خسته ام. می خوابم. کسل میشم. جایی نمی ریم. حوصله آشپزی هم ندارم. پیتزا سفارش می دم. جمعه میشه. باز یه ذره خوشحال میشم. خرید خونه می کنم. ناهار می پزم. مهمون خودی می آد. می خوریم. می گیم، می خندیم. بحث می کنیم. از اسلام می گیم. از کفر می گیم. از زیبایی زنها می گیم و دنیای امروز. از campaignforrealbeauty.com ! عصر میشه. می ریم کافی شاپ. فراپاچینو می خورم و تا خرخره پر میشم. قرار داریم. سر قرار حاضر میشیم. اسکناس 5000 تومنی جدید می گیریم. عیدیم هم یه سفره هفت سین کامل با سبزه و ماهی! نفس می کشم. شاد میشم. می ریم دنبال یکی دیگه. میره خونه لباس مهمونی بپوشه. سفره هفت سین رو نصفه ولو می کنم و ماهی ها رو می اندازم توی یه کاسه گنده بلوری تا بال بال بزنند. تصمیم مهمی بود که بگیرم سفره هفت سین رو توی خونه خودم نندازم. تا شاید بتونم در جمع یه کوچولو بزرگتر مراسمی برپا کنم. تا شاید بالاخره موفق شیم پارتی نوروزی هم بگیریم. می ریم تولد یه دوست. توی یه خونه بزرگ. طبق معمول دست نمی دم. مشروب هم نمی خوریم. من مجبور نیستم توضیح بدم که چرا شامپین نمی خورم. از این موضوع خوشحالم. ولی چقدر شامپین نخوردن یکی واسه همه عجیبه. دستش می اندازند. با یه فرانسوی مشغول حرف زدن میشم. بعضی بنده خداها کلاً فقط فرانسوی بلدند و من بنده خدا فقط انگلیسی! آقای فرانسوی تازه از دیزین برگشته بود و کلی حال کرده بود. در مورد ایران حرف می زنیم و اسکناس 5000 تومنی رو بهش نشون می دم. ویلای بزرگ، یه استخر خوشگل، آهنگ آروم، شمعهای کوچولو، طوفان کوفت شن و هوای 35 درجه... بوی الکل حالم رو به هم می زنه. با مهمونی ای که توش مشروب سرو می شه مشکل ندارم. با بار رفتن هم مشکل ندارم. حتماً خیلی کافرم که با اینها مشکل ندارم! ولی توی بار من با کسایی که مشروب می خورند کاری ندارم. توی مهمونی بوی الکلش که همه راحت هم می خورند حالم رو به هم می زنه. دو تا آقای فرانسوی مخم رو گرفتند سر کار که جزئیات یکی از الکل ها و قدرتش رو برام توضیح بدهند. حوصله شنیدنش رو ندارم. یه لیوان دیگه آب میوه می ریزم. بهم نون و پنیر کپکی می دهند به اسم بلو چیز. همه چیز رو حاضرم امتحان کنم. می گم امتحان می کنم. دوست ایرلندیم می گه حالت رو به هم می زنه. حالم به هم می خوره. چرا باید پنیر کپکی اینقدر محبوب باشه؟ توی ایران هم دوستهام براش دست و پا می شکوندند.منتظر کیک تولدم. توی تولدهای ایران همه می رقصند. اینجا هیچ کس نرقصید. همه فقط شامپین خوردند و به سلامتی هم توست کردند. بهش فکر نمی کنم. ذهنم رو جابه جا می کنم که به تفاوتها فکر نکنم. از لاکم بیرون بیام. دنیا رو همونی که هست ببینم، بپذیرم و باهاش آشتی کنم.
ازش می پرسم چرا سیگار نمی کشی؟ میگه یه طور میگی که انگار همه کار می کنم، فقط سیگار نمی کشم. اصرار می کنم چرا سیگار نمی کشی؟ میگه کشیدم دوست نداشتم. میگم چرا مشروب نمی خوری. می گه الان وقت ندارم بهش فکر کنم. فکر می کنم که چرا من سیگار نمی کشم و مشروب نمی خورم؟ آیا به این موضوع فکر کرده ام تا حالا یا فکر نکرده ام! مثلاً تا حالا فکر کرده ام که چرا آدم نمی کشم و دزدی نمی کنم؟ خب نمی کنم. چون از راه دیگه پول درمی آرم. احتمالاً اگه یه بار خیلی بدبخت شم دزدی هم می کنم....! به آدمها فکر نمی کنم. قضاوت نمی کنم. می رم توی لاک خودم. از نصفه شب گذشته. منتظر کیک تولدم. کیک تولد مثل قیمه امام حسینه. نمیشه سینه زد و قیمه نخورد! این تعبیر رو می شنوم. بهش می خندم. زیارت اربعین هفته پیش هم همین بود. مردکه مزخرف حرف می زد. ولی آخرش قیمه دادند و من خوشحال بودم که رفتم!! کیک تولدش رو دوست ندارم. هم گرمه، هم شکلاتی. کیک تمام شکلاتی! خانومها از 21 سال بزرگتر نمی شند. واسه همینه که دخترش 12 سالشه! تندتند با هم فرانسوی بلغور می کنند. هاج و واج نگاهشون می کنم. چقدر دوست داشتم فرانسوی بلد می بودم. قرار بود توی 2007 کلاس فرانسه ام رو شروع کنم. اوه، نه! دیگه این یکی رو نمی خوام بهش فکر کنم. فعلاً کلاس تنیس رو می رم و تموم می کنم. به انرژی هسته ای فکر می کنم و آزادی بیان. به کتاب شیرین عبادی و وضعیت ایران. به جشن تولدی که توش هستم و به دوست فرانسویم که از دیزین برگشته. به اون آلمانیه و فرانسوی بدبختی که پارسال دم ابوموسی گرفتنشون و تازه امسال 22 بهمن عفو رهبری خورد. به ژاک شیراک که به احمدی نژاد التماس کرد آزادش کنند بیاد پیش خانوم حامله اش.... ساعت از 1:30 گذشته. 6:30 صبح بیدار شدم. چقدر خوابم می آد. سال نو در راهه. من تنهام. یه هفته! از الان. باید به فکر سال نو باشم. یکشنبه می رم کلاس تنیس. دوشنبه یه کنسرتی چیزی پیدا می کنم، سه شنبه با دوستم یه قراری می ذارم. چهارشنبه رو سر کار نرم بهتره....
چقدر دارم فکر می کنم. چرا این ذهنم آروم نمیشه. همین طور داره فکر می کنه! دلم می خواد یه ذره بخوابه. بره توی کما. همه چیز توی ذهنم می چرخه. به استان شامپین فکر می کنم توی فرانسه که برندش روی یه مشروب قرار گرفته و توی کل دنیا سرو میشه با این اسم. من شامپین نمی خوام. داره خوابم می بره. "من می نخورده مستم!!!".... کاشکی برم توی کما. یک ماه. به شیرین عبادی و به احمدی نژاد و به دو تا جلسه این هفته و به سال نو و دوری از ایران، به ماهی قرمزها، به سفر عید، به پارتی و دست دادن و دوست فرانسوی و بیست و هشت صفر و .... به هیچی فکر نکنم. برم توی کما... بدون فکر، بدون مسوولیت، بدون تشویش....