برکه من

Sunday, March 18, 2007

زن ...


به غریبه توی آینه که بهم زل زده نگاه می کنم. دارم سعی می کنم بشناسمش. خانوم آرایشگر همچنان داره با کله ام ور می ره. تکیه می دم به پشتی صندلی و می ذارم فکرم پرواز کنه. موسیقی آروم فرانسوی و محیط خیلی رومانتیک و آروم آرایشگاه و آرامش خانوم آرایشگر فرانسوی با اون لهجه نازش، برای چند لحظه هم که شده من رو از دنیا جدا می کنه. چطوریه که همه چیز فرانسوی ها اینقدر با رومنس همراهه؟ شاید هم این جوری بهم تلقین کرده اند. دوباره به غریبه نگاه می کنم. نگاهش همچنان آشناست. بهش لبخند می زنم. با لبخند جوابم رو پس می ده. انگار تحمل جدایی از دنیای جدی رو ندارم. کتاب شیرین عبادی رو می گیرم دستم و ادامه می دم.... شیرین عبادی یک "زن" است. "زن" خیلی جالب ... کتابش رو تموم می کنم.
توی فروشگاه یه چرخی می زنم که با همون آرامش و بی خیالی چهارتا وسیله مربوط به زیبایی بردارم: اسپری مو، کرم شستشوی صورت، الکل صاف کننده پوست.... شاید باید بیشتر از این "زن" باشم تا به آرامش بیشتری برسم. کمی بیشتر به خودم برسم و کارهای بقیه زنها رو بکنم.
خونه رو پر از شمع کرده ام. لباس قشنگ، موی قشنگ، صورت قشنگ ... حس یه دختر بچه 5 ساله رو دارم که می خواد بره مهمونی. آخرین شام با هم در امسال! واسه خودم مهمونی گرفتم. شام نمی خورم. منتظر می شم. روی مبل خوابم برده. 11:30 پا میشم. وااااای! الان غذا می سوزه. همه شمعها هم دارند تموم میشن. شامم رو می خورم. قشنگی ها رو بیخیال میشم و می خوابم. 1 از راه رسیده، داغون و خسته و گرسنه. صبح هم باید 5-6 بره فرودگاه. "زن" بودن در قبلی ها نبود. باید یک جور دیگه "زن" می بودم که نبودم. باید بلند می شدم و محبت می کردم. نباید می ذاشتم عذر بخواد که اینقدر روز تعطیل هم کار داشته. فقط شام کشیدم و دوباره خوابیدم. خیلی خسته بودم. "زن" بودن... خیلی تعاریف داره. خیلی حالت ها داره. باید هر وقت به موقعش بدونی چطوری "زن" باشی؟ برای کی "زن" باشی؟ اگر برای خودت "زن" بودی، منتش رو گردن کس دیگه ای نندازی. اگه واسه اون هم بودی، جوری باشی که اون می خواد.... فمینیستیتم چی شد؟ به خودم و فکرم می خندم. اما انکارش نمی کنم.
هنوز نمی دونم تنهایی رو دوست دارم یا نه. فرصت تنها بودن به خودم ندادم...
چراغهای زمین تنیس خراب بود. یک ساعت دور پارک دویدم. شاید پرواز کردم. اما فکر کنم دویدم، چون پاهام خیلی کوفته شده. به "زن" ها نگاه می کنم. همه جورش وجود داره، از کمی لخت، یه ذره بیشتر از کمی لخت، تا نیمه لخت و بعد در کنتراست کامل، کامل پوشیده با پوشیه، در حال راه رفتن و دویدن. یک لحظه به "زن" بودن خودم فکر می کنم. یک "زن" محجبه که داره می دوه، که خوب و سالم و خوشگل و پرانرژی و ورزشکار و ... خیلی چیزها باشه. از معدود بارهاییه که – خیلی بی ربط - به "زن" بودنم فکر کردم و ازش خوشم اومد. خیلی هم خوشم اومد. این احساس در حجاب، برام یه شیرینی مرموزی داشت...
ظاهراً هذیان ادامه داره...