برکه من

Sunday, December 09, 2007

و باز هم ... نشتی روح



یک آخر هفته کم نظیر، تجربه آرامش و سکوت، ولو شدن در یک قصر آرام و ملایم با نورهای کمرنگ زیر نخل، روبروی افق تاریک چسبیده به دریای تاریک و کورسوی کوچک کشتی های دور...
و بعد از لذت متفاوت قصر، تجربه بی مثال فرو رفتن در کنه سادگی طبیعت، بدون نورپردازی در نخل و بدون آبمیوه ترکیب شده با بستنی و بدون خدمه اتوکشیده مودب و بدون قصر....
فقط و فقط سادگی و آرامش ملکوتی دراز کشیدن در زیر آسمان تاریک کم ستاره بدون مهتاب و ... صدای آرام موجهای صبوری که کناره ساحل را نوازش می کنند و تو خیره به شتاب و گریز بین ابر و ستاره و متعجب از خطای چشم که آیا این گریز ستاره است چنین شتابان یا بازی ابر است در پس بادهای سبک پرواز دهنده...! آرامش پرواز نسیم خنک بین تمامی تارهای موهایم که عمق روحم را هم نوازش می دهد. تجربه بی نظیر باد و پریشان شدن موهایم بر روی صورتم – و چه لذتی! و همچنان صدای آرام موج و بازیگوشی ابر و ستاره و تاریکی و سکوت و سکوت و سکوت... لحظاتی که روح برای دقایقی خود را جدا از قوطی کوچک روزمرگی می بیند و گریزان خود را به پرواز درمی آورد و شتابان و حیران از سویی به سویی می رود. می خواهد خود را به اوج ستاره برساند و ... تا ابر هم بالا نمی رود. چقدر روح خسته و بسته بوده و چقدر به دنبال آرامش بکر در طبیعت که در کوتاهترین فرصت چنین خود را پرواز می دهد....و ذراتش در حیرانی خستگی روزمرگی و طراوت و شادابی تجربه این طبیعت: ربّنا ما خلقت هذا باطلا، سبحانک فقنا عذاب النار
...
و باز دوباره خود را در واقعیت برگشت به روزمرگی و محبوس بودن در یک قوطی کوچک روزانه می بیند و باز و باز و باز ... تا شاید دوباره روزی او را به قصر ببری، آرام آرام با نور ملایم و شمع و نخل و هزار ادا و اصول دیگر آماده اش کنی برای پروازی کوتاه در طبیعت بکر روی شنهای ساحل شبانه و با موجهای آرام خلیج و جست و گریز ابر و ستاره ...

بعدالتحریر. چقدر کلمات کوچک و ضعیف اند برای نشت روح. چقدر...! ای کاش قلمی در دست روحم بود ...