واي خدا! مرديم از خوشي
این چند روز تعطیلات عید قربان رو به واقع خوش گذروندیم. یکی از بهترین دوره های خوشی مون در دبی بود. با مهمونی که بی اندازه با هم match بودیم و بی اندازه خوش و خوشحال و خندان. اینقدر در این چند روز میزان کورتیزول ترشح شده در خون من بالا رفت در اثر خنده که فکر کنم ضربان قلبم از حالت عادی خارج شده و شمایل یک خنده هم روی لبهام چسبیده و پاک نمیشه. یه مهمون خیلی باحال باصفا که خونه خودمون هم بود. شاید یکی از باحال ترین قسمتهاش هم همین بود. چون دائمی با هم بودیم و یکسره نباید قرار جور می کردیم. شبها زودتر از 3 و 4 صبح نمی خوابیدیم. حرف و گپ و خنده و بحث و تعریف و ... خلاصه که کامل کامل کامل بود.
در هر ساعت یکی دو بار از یکی مون صدای "وای خدا! مردم از خوشی!" بلند میشد. احساس می کردم که تک تک مون از ته وجود شاکر خدا بودیم به این همه نعمتش، به این همه لذت، به این همه خوشی بی حد و حصر، به این همه صمیمیت و صفا و نزدیکی. احساس می کردم که در تک تک خنده ها و قهقهه هامون شکر و سپاس بود. بعد از مدتهای طولانی دوباره در کنار هم بودن و روح هم رو کنکاش کردن و تغییرها رو شمردن و گفتن و بحث کردن و بالا و پایین کردن و روح هم رو جستجو کردن و در بینش هم صد البته مسخره بازی درآوردن ها و کیف کردن ها...
واااااااااااای خدا! واقعاً عجب خوشی گذشت. حیف که گذشت. از معدود بارهاییه که از تک تک DNAهای هر لحظه هم لذت بردم، اما حسرت تموم شدنش رو دارم.
حسابی هم پشتم باد خورده و فردا سر کار رفتن هم عذابیه در نوع خودش! دیگه دنیاست دیگه! سختی هم داره. خوبیش اینه که این هفته هفته کریسمسه و احتمالاً کارها خیلی سبک تره. البته بچه های شرکت ما هم که همه تعطیلات اند و همه ایمیلها به من بدبخت فوروارد میشه!
جمعه هم من دارم میرم تعطیلات واسه 10 روز. خیلی خوبه که داریم سفر میریم. وگرنه اینی که همه دور و بری ها ددر اند و مهمون نازنینمون هم که پرید و دوست و آشنا و فک و فامیلی هم که دور و بر در کار نیست، بنده دق می کردم. اما ذوق سفر آخر هفته من رو حسابی "های" نگه داشته! به به! خدا! مردیم از خوشی!
بعدالتحریر. الهی چشمتون بترکه اگه چشم بزنین ها! مهمونکمون می گفت اینها رو ننویس چشم می خوریم. من هم گفتم من ماشاالله می گم و شکرگزاری می کنم و صدقه هم می دم. دیگه کسی که
توان چشم زدن داشته باشه خیلی چشاش شوره.