من و شوق جنون در سر
جنون 1: دلم! آي دلم لك زده واسه نوشتن. حيف كه خيلي گرفتارم. اينقدر گرفتارم كه ... نگو. در حدي كه از پنج شنبه مجدد در بستر كمردرد قرار گرفته ام. البته نه به فجاعت دفعه پيش. يعني همين الان هم دارم تو دانشگاه اينا رو مي نويسم. ولي خب كمره ديگه واسه ما كمر نشد. مشكل كار من اينه كه مثل دكترهاي زنان زايمان هميشه آن كالم! هر لحظه بگن زائو اومد بايد بدوم. بنده هم با اين كارم يه سره بايد يه زائو رو وضع حمل بدم – بماند كه ببخشين كم كم خودم دارم مي زام!! يك لحظه هم وقتم نمي تونه واسه خودم باشه. چه برسه به يه ساعت. هر بار مي خوام با تمركز بنشينم سر درس به خاطر 12 تا تلفني كه پيش مي آد و بايد پيگيري كنم مجبور ميشم پا شم. ديگه امروز ظهري بود كه بريدم و نشستم زار زار گريه كردم و به عالم و آدم بد و بيراه گفتم. بعد هم البته روز از نو روزي از نو ... هي بابام هي! دارم به جنون مي رسم!
جنون 2: اين برف به شدت بنده رو ذوق مرگونده. از ديروز كه برف شروع شده تا الان بيش از 50 تا عكس گرفتم. تازه ديروز هم رفتم كوه و كمر دهمون و با ملت قهوه خورديم و عكس هنري انداختيم و ... من عاشق برفم. عاشق زمستونم. واقعا خدا چقدر خلاق بوده كه برف رو آفريد ها! دمش گرم... برف مجنونم مي كنه! از هر لحاظ!
جنون3: يه ني ني دور و برم هست كه يه ذره زياد ببينمش حالم بد ميشه و ميشينم گريه مي كنم!!! اصلا همين طوري هم كه بغلش مي كنم از ذوق همين طور اشكهام مي آد ( چه خاله بي جنبه اي ام!) اينقدر اين مموشك ملوس و خوشگل و دختركش شده پدر...(!) كه ديگه نميشه نديدش....! مي بينمش خل مي شم! نبينمش خل مي شم! اين ديگه چه وضعه؟