حس شیرین بیکاری
مثل همیشه به شدت درگیر درس و کار. کار بی نهایت و بی پایان و پرفشار، اما شیرین و پرتجربه و ... جدید. الان خب خیلی کار برام ساده تر شده. روحیه ام خیلی بیشتر شده. تجربه ام واقعاً بیشتر شده و ... مثل همیشه اون چیزی که این وسط فدا شد... ولش کن.
دوباره برگشتم سر تزم. از خواب زمستانی مربوط به تز که حاصل از دوره پرفشار امتحانات و دوره پرفشارتر پروژه ها بود نصفه نیمه خودم رو درآوردم. هنوز یه پروژه خف مونده که سراغ هیچ چیزش نرفتم و هفته دیگه رو deadline اش هستم.
دیشب بعد از مدتها با کمال کیف احساس بیکاری کردم. کاملاً بیکار! خودم رو به بیکاری زدم. از صبحش که سر کار بودم. عصر هم خسته رفتم دانشگاه به امید قراری که با استاد راهنمای نازنین داشتم که مطابق معمول قالم گذاشت (!) و خسته تر با برادر شوهر گرامی و متعلقه شون که زحمت deliver کردن جنازه های ما رو به خونه مون کشیدند، اومدیم خونه. بعد از شام رفتم تو رختخواب ولو شدم. ساعت 8 شب! و خودم رو کامل زدم به بیکاری! در حالیکه 4 تا کتاب پراکنده ای که هر کدومشون رو قرنهاست دارم سعی می کنم بخونم و به یه جایی برسونم رو تورقی کردم. واقعاً کیف داشت. بیکار بیکار! احساس کنی می تونی انتخاب کنی که الان دوست داری چی کار کنی. می تونی یه دور تلویزیون رو بزنی و ببینی هیچی نداره. می تونی حتی به حاج آقا پیشنهاد بازی بدی و جواب رد بشنوی! می تونی 4 تا کتاب رو ورق بزنی و بگی خب اینو نخواستم یکی دیگه و ... می تونی ساعت 9:30 تعطیل کنی و بخوابی! من این کار رو کردم. کلی هم کیف داد. این فاصله یک ساعت و نیم بیکاری فجیعاً لذت بخش بود... البته چون تو زندگی فقط همین 1.5 ساعت رو داری.
اللهم لک الحمد