برکه من

Sunday, February 13, 2005

Solitude


- چرا نمي نويسي؟
- آخه محرمه.
- ... چه ربطي داره؟
- خب محرمه ديگه. بايد از محرم بنويسم.
- خب بنويس!؟
- هنوز محرم رو حس نكردم كه بخوام بنويسم.

هنوز دلم ذره اي اون جنبش هر ساله رو نداشته كه بتونم ازش حرفي بزنم. حتي واسه خودم. حتي تو دفتر خودم...
دلم مي سوزه. خدا يه زمانهايي و يه مكانهايي رو واسه ما بدبختهاي بي عرضه نفهم قرار داده كه هر از چند گاهي سر از اين آخور بيرون بكشيم و يه نگاهي به آسمون بندازيم و يه سري به روحمون بزنيم و يه ذره حواسمون رو جمع كنيم. بحمدالله و المنة واسه درك نكردن اين مكانها هزاران هزار بهانه جور مي كنيم كه بگيم امكانش نبود درشون قدم بذاريم. بالاخره عراق كه جنگه و خطره، مكه هم كه هر كسي پا نميشه بره، مشهد هم كه از همين جا سلام مي ديم. چرا خرج بيخودي كنيم؟
واسه همين همون خدايي كه ما رو مي شناخته علاوه بر اين مكانهاي خاص، زمانهايي رو هم قرار داده كه ديگه بهونه اي نباشه. توش قرار بگيريم و ... اما ... اما امان. وقتي توي ماه رمضون امتحان ميان ترم داشته باشي، ذي حجه پايان ترم و محرم هم پروژه و deadline ديگه مگه حواسي داري كه بخواي به خودت بدي؟ مگه روحيه اي مي مونه كه بخواي محرم رو درك كني. مگه وقتي مي مونه كه بخواي روضه بري. مداحها هم كه همه از نظر ما بي فرهنگ و بي كلاس و بي سواد و هوچي گر و اينان. نميشه كلاست رو به هم بزني و نوارشون رو بذاري. مطالعه و زيارت نامه و اينها هم كه حرفش رو نزن، مگه وقت اضافه داري؟
هيچ وقت فكر كردي... چقدر بدبختيم؟ فكر كردي خودمون با دست خودمون با خودمون چه مي كنيم ... در حاليكه هزاران حجت جلو روت گذاشتن كه... تو سرت رو بندازي پايين و به حال خودت زار بزني!
...
هنوز محرمي نشدم!