My Tragedy
یه روز رو نگاه کن که:
از صبح به امید تحصیل علم و اینا ... اومدی بیرون.
فکر می کنی با خودت که: خب! با این فشردگی کار دیگه امروز رو می ترکونم.
می آی دانشگاه و با هزار زحمت جناب استاد راهنما پذیرای دیدنت می شه.
خروارها ایده و نظم کاری که واسه خودت چیدی رو به حضرت استاد – دامت ظله العالی(!)- ارائه
می دی.
استاد همه رو تایید می کنه.
بعد می زنه واست ویراستاریش می کنه و کل روند کاری که واسه خودت در نظر داشتی رو عوض می کنه. (اشتباه نکنین! خیلی هم خوشحالم چون آرزوم شده بود که این استاد راهنما یه نظر تغییر دهنده ای هم در مورد کارم داشته باشه!)
بعد کلاس سمینار داری و می بینی هم که موضوع ظاهراً جدیه و باید ارائه داشته باشی.
می ری در کمال پررویی powerpoint ارائه قبلی رو دوباره با آب و تاب تر ارائه می دی.
استاد بدون ذره ای قوه تش خیس! کلی با کارت حال می کنه و تشویقت می کنه.
بهش هم می گی که کار داری و باید بری و اون هم با کمال قدردانی می ذاره وسط کلاس بری.
می بینی که بی حافظگی – به معنی سخت افزاریش – در اثر شکستن کول دیسک نازنینت دیگه غیر قابل تحمل شده.
پا می شی می ری بازار رضا، در حالیکه هیچ مسیری رو درست حسابی بلد نیستی و آویزون دوستت شدی و اون هم با اتوبوس جنازه ات رو حمل می کنه.
دم بازار می ری سراغ ای تی ام که پول برداری که می بینی: ای دل غافل! کارت سپهرت دست حاج آقا جا مونده!
به هر حال خودت رو حفظ می کنی که خیط نشی.
برای اولین بار در عمرت در اولین مغازه خریدت رو نمی کنی.
در دومین مغزه هم نمی کنی.
در ... دهمی هم نمی کنی (!)
به خاطر پیشنهاد دوست نازنینت از تک تک مغازه های بازار رضا قیمت می گیری!!! (در این مرحله دیگه پوستت کنده شده)
بعد بالاخره می ری توی یه مغازه و سفارش می دی که تا یه ساعت دیگه برات بفرستن دانشگاه.
در کمال حماقت(!) تمامی دیتایی که از مغازه ها جمع کردی و رو کارت هاشون نوشتی رو به هوای اینکه سفارش دادی، می ریزی تو آشغال دونی (including کارت مغازه ای که بهش سفارش دادی)
شده 6 بعد از ظهر.
له و په تو ترافیک فجیع با اتوبوس خودت رو می رسونی دانشگاه.
تا 8:30 شب صبر می کنی تا بلکه سفارشت برسه.
کارتها رو هم که ریختی دور و شماره تماسی که نداری حداقل زنگ بزنی فحش بدی.
بالاخره خیط و ولو از دانشگاه می آی بیرون.
یه ربع وا می ایستی که تاکسی پیدا کنی. هیچ کس مرام نداره.
آخر یکی 3000 تومان دربست حاضر میشه ببرت خونه.(توی راه با خودت می گی ای کاش حاضر نمی شد. چون با این رانندگیش مطمئن نیستی که هیچ وقت برسی. حاج آقات هم تازه همین عقیده رو داره!)
خلاصه جونم برات بگه که 9:40 دقیقه می رسی خونه.
هیکل سر تا دودیت رو می کنی تو حموم که از حالت راننده کامیونی خارج شی. شام ( که استثنائاً داری) رو می خوری.
غش می کنی تو رختخواب...
تموم شد!!!!
بعدالتحریر. اوهوی! حالیت نیست؟ مفتی واست یه تراژدی تعریف کردم. چرا این جوری زل زدی ببینی خب بعدش چی؟