برکه من

Saturday, May 28, 2005

بی تابی


چشام رو باز کردم و دیدم یه تروژان گنده افتاده تو جونم! نه از اونهایی که سوارش می شی و می تازی. از اونهایی که سوارت میشه و می تازه. یهو دیدم که به سمتم حمله ور شده و دائم پنجره هایییه که داره تو اکسپلورم باز میشه. دیگه این تروژانه داشت رو مغزم راه می رفت. از دستش عصبانی شدم. شمشیر هرکول رو از توی کیف لپ تاپش کشیدم بیرون و فرو کردم تو شیشه ال سی دی مانیتور. یه دفعه هرکول زد زیر گریه. بعد بچه شد. اینقدر گریه کرد که حوصله ام رو سر برد. بغلش کردم و گذاشتمش رو تروژانش که بتونه باهاش تاتی تاتی کنه. عجب هرکول سنگینی بود! بعدش دیدم که استاد راهنمام از تو لباس تروژان در اومد و بهم لبخند ملیحی زد و یه دفعه ای موبایلم رو ازم گرفت و کوبید تو مغزم. باور کن از لپ تاپم هم سنگین تر بود. مغزم وسط چمن ها ولو شد. داشتم با وحشت به مغز له شده روی زمینم نگاه می کردم که دیدم مغزم از روی زمین داره فکر می کنه و یه دفعه یه ایده خیلی خوبی برای سیستم های مولتی ایجنت برای تولید به ذهنش رسید. به مغزم حسودیم شد. با خودم گفتم چرا وقتی تو کله من بود بلد نبود اینطوری فکر کنه. خاک بر سرش! دیدم استاد راهنما فهمید که مغزم ایده پیدا کرده. سوار بر تروژان شد و به مغزم حمله برد و مغز در به داغونم رو از روی زمین جمع کرد ریخت توی جیبش و برد. یه دفعه گم شد. فکر کنم رفته بود سوئیس! داشتم گریه می کردم. دیگه مغز نداشتم که بخوام فکر کنم. نه دیگه می تونستم یه سیستم تولید ایجنت بیسد درست کنم، نه می تونستم واسه آدمها کار پیدا کنم.
شاید بی مغز راحت تر بود. وسط چمن ها و ولو شدم و به گلهای لاله ای که هنوز ندیده بودم فکر کردم. با اینکه مغز نداشتم می تونستم با قلبم به گلهای لاله فکر کنم. همونهایی که فقط تا آخرهای اردیبهشت گلهاش بازه و بعد می میره. مثل مترسکی که وسط یه مزرعه گندم آویزونه و کلاغها پیداش کردن و به مغزش نوک زده اند تا پوشالهای مغزش رو بریزن بیرون.



P.S. Sometimes, you need to be mindless! That's it… You need it.