برکه من

Tuesday, June 07, 2005

من لم یشکر المخلوق....


فرصتی پیش اومده بود که تزش رو بگیرم دستم و تورقی کنم. اولش که تمام وجودم آه و حسرت و خوش به حالش بود. صفحه تقدیمش رو که خوندم کلی لرزیدم. خیلی قشنگ نوشته بود. خیلی خیلی خیلی. معمولاً از این سبک نوشته های ثقیل ادبی خیلی خوشم نمی اومد. چون خودم همیشه حرفم رو خیلی ساده و با کلمات ساده می نویسم. همیشه ترجیح می دم یه بار یه چیز رو بخونم تا بفهمم. ولی این قشنگ بود. این خیلی قشنگ بود. یه اوج گرفتن احساسی بود که می تونستی مثل یه گوله ژله کف دستت حسش کنی. مثل یه شعر حماسی، مثل ... نه! بذار خرابش نکنم. مثل خودش بود. از این همه فوران احساس و شور، حظ کردم. کیف کردم. از اینکه یه آدم بتونه اینقدر پاک و بااخلاص باشه. از اینکه رگه های معرفت رو بتونی تو چیزهایی که واسه تو گره خورده، باز شده و تمیز ببینی. حظ کردم. می فهمی که چی می گم؟ رفتم صفحه تقدیر. اون هم قشنگ نوشته شده بود. مثل همیشه متفاوت. همون طور که همیشه متفاوت از بقیه می نوشته. جالب شروع کرده بود. یه طورهایی برخلاف انتظار بود. راحت و دوست داشتنی. همین طوری رفتم جلو. آخرش یه دفعه چشام گشاد شد. ناباورانه دوباره خوندم. چه با مزه! از من تقدیر کرده بود! منی که نه سر پیاز بودم و نه ته پیاز! منی که با اون وقتهایی که ازش گرفتم، فکر می کردم اگه یه جا بخواد اسمم رو ببره به این شکله که "حیف است اگر در اینجا از کسانی که همواره مانع پیشرفت تحقیقم بودند و به بهانه های مختلف وقت ارزشمند مرا می گرفتند و دائم به جان من بدخت غر می زدند، یا مشورت داشتند، یا اعتراض، یا کم روحیه گی، یا حوصله سر رفته، یا گم شدگی مزمن، یا مشکلات عدیده با استاد راهنما یا هزار کوفت و زهرمار دیگر، نام برده نشود که نمونه بارز آن خانم (حالا اگه دلش خواست یا نخواست) -مهندس- سارا بود." اما در عوض یه جمله تقدیر بامرامانه، در برابر کاری که در برابر کار خودش اپسیلون محسوب می شد. شاید تنها حسنش این بود که دو صفحه به پایان نامه اش اضافه کرده بود. کلی کیفور شدم و جیغ و ویغ کردم. عین ندید بدیدها! انگاری که تا حالا اسم خودم رو تایپ شده ندیده باشم. نه! خداییش به اسم خودم نبود. دیگه ته قلبم که اینو می دونم. به این همه مرام بود. خلاصه گاهی بعضی ها یه کارهایی در برابرت می کنن که کف می کنی. نه اینکه خود اون کاره لزوماً چیز خیلی شاخصی باشه. (چه در این مورد شاید یه پایان نامه فقط برای خود طرف و چارتا اطرافیانش بت بشه و دورترها خبردار نشن) اما می بینی روح یه کاره که سخت به جونت می شینه و می تونه تویی که در اوج خستگی و دلسردی هستی رو یه دفعه انرژی بده و لبخند گنده ای رو روی عمق لبت بذاره و قلبت رو منبسط کنه.
تشکر کردن برای چنین چیزی فقط کوچیک کردن اون کاره. به خودم جرأت نمی دم تشکر کنم. فقط دوست داشتم یه ذره از احساسم رو بدونه. همین.