برکه من

Tuesday, August 09, 2005

بولتیدن


1- Wow! چقدر سرم شلوغه! خروارها کار دارم. به واقع خروارها... چرا هیچ وقت نمیشه یه ذره یواش تر پیش رفت؟ یه ذره کار کمتر داشت؟ عجیبه ها! ملت وقت دارند که مثلاً یه روز توی خونه باشند و زندگی عادی کنند
2- "این الرجبیون؟" هان؟ کجان؟ هههه... فکر کردیم می تونیم توشون خودمون رو جا بزنیم.
3- سفرم خیلی خوب بود. خیلی ماه بود. هوا خیلی گرم بود. ولی هم با بروبچس بهمون خوش گذشت، هم مناظر و ...همه چی... قطعاً بهترین سفر عمرم نبود. یعنی ناسپاسی نمی کنم. ولی خب، مثل اینکه عدم آرامش اخیرم یه مقداری بیشتر از اونچه می دیدم به وجودم سیطره زده. زود جوش می آرم، زود خسته می شم، زود... زودتر از اونچه که توی این چند سال روی خودم کار کرده بودم ... با اینکه ریختم در درونم، ولی الکی درونم آشوب شد. سوا از این داستانها، خیلی بودن در طبیعت عالی بود. دیدن طبیعت. توی راه همش با خودم فکر می کردم که چرا باید برای اینکه چارتا درخت و گل و گیاه ببینم، ساعت ها بیابون ببینم و خستگی بکشم؟ عجیبه...
4- جداً کادو گرفتن معرکه است. من اگه می دونستم با یه دفاع این همه کادوهای عالی می گیرم که خیلی با انگیزه تر پیش می رفتم!!! کلی فعلاً دریافت جایزه دختر خوب بودن(!) گرفتم. من از بچگیم عاشق کادو بودم. اصلاً ماهیتش برام انگار فرق نمی کرد. الان هم ذوقی که وقت گرفتن کادو می کنم عین بچگیمه. با اینکه ماهیت کادوها از بچگی خیلی فرق کرده. ولی احساس من دقیقاً احساس همون سارا کوچولوی شر قدیمیه... Some things never change!
5- ... این یکی رو می خورم بهتره...
6- گاهی تسلط به احساساتم برام سخت می شه. گاهی مهار کردنش سخت تر. گاهی... از این همه transparent بودن خسته می شم. ولی گاهی که دلم می خواد transparent بشم و احساسم رو ببینه، مات می شم. یعنی چه؟
7- پر شدم... خالی شدم. خالی شدم... و دیگه ... پر نشدم... چه بد!