برکه من

Wednesday, October 11, 2006

یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم


أنت المولی و أنا العبد، و هل یرحم العبد الاّ المولی

در تمام طول سال نسبت به رسیدن ماه رمضان مضطربم. خوشحالی در عین اضطراب. تمامی طول ماه رمضان نسبت به رسیدن شب قدر مضطربم. آیا مرا می پذیرد؟ آیا حال عبادت عنایت می کند؟ آیا شیطان برنده می شود یا خدا؟ خواب غلبه می کند یا شوق حق؟ همواره در اضطرابم که شب قدرم چگونه خواهد بود. و در بین شبهای قدر مضطربم که شب بیست و سوم چطور خواهد شد... و الان شب نوزدهم است و من در شب قدرم و این بار برخلاف همیشه همچنان در اضطرابم که امشبم چه خواهد شد. آیا دوستم خواهد داشت؟ آیا تحویلم می گیرد؟ آیا نگاهی می اندازد. آیا دوست دارد صدای گریه ای، ناله ای، ضجه ای، التماسی از من بلند شود یا قلبم را آنقدر سنگی می کند که فقط در حال قبض باشد؟! او صاحب قلبهاست. او از رگ گردن به من نزدیک تر است. به او اعتماد دارم. قلبم گواهی می دهد که او هم منتظر من است. او هم منتظر است بنده ای که مدتها سرکشی کرده، کم ظرفیت بوده، بی توجه بوده، عبد نبوده، بد بوده ... را ببیند که سر کج می کند. او هم می خواهد صدایم را بشنود. من منتظرش بوده ام با اضطراب. چونان فرزند خطاکاری که در عین سرکشی نگرانی لحظه عذرخواهی را داشته، اما هرگز قدم پیش نگذاشته تا اینکه مادر با محبت پاپیش گذاشته، آغوش گشوده که بگوید: بیا! می دانم از سر جهل بوده، می دانم دوستم داری، می دانم ... بیا...
آیا واقعاً خدا برایم آغوش گشوده؟ اگر نگشوده بود هرگز به او حتی فکر می کردم؟ منی که شب و روزم دویدن برای دنیا بود، اگر او قلبم را به سمتش متمایل نکرده بود، قدر و غیر قدر، آیا سری به سویش برمی گرداندم؟ حتماً برایم آغوش باز کرده. حتماً می خواهد صدایم را بشنود. حتماً او هم به اندازه من و بل بیش از من منتظر است که من را زار و ناآرام بر سر سجاده ببیند که غلط کردم می گوید... حتماً او حداقل به اندازه من مشتاق است که من اکنون در این اندیشه ام...

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود