روزمره
خب! بالاخره یه نصفه روز برای جبران یک روزی که آخر هفته رفته بودم سر کار آف گرفتم و امروز از بعد از ظهر اومدم خونه. چون رییسم برگشته، فشار روحی کارم کم شده، چون ساپورتش رو دارم. ولی حجم کار به طرز وحشتناکی زیاده. جداً خدا رو شکر می کنم که دو روز تعطیلی دارم. فکر کنم تحت هیچ شرایطی نتونم یه روز تعطیلی رو تحمل کنم. هر چند که حاج آقا میگه چقدر تنبل شدی. مثل اینکه یادت رفته مدرسه که می رفتی هر روز از 7 صبح می رفتی بیرون، پنج شنبه ها رو هم می رفتی. فکر کنم دیگه پیر شدم واسه اون مدل جون کندن ها. الانش با همین میزان کار که 8:30- 9 می رم بیرون و 7 شب برمیگردم احساس می کنم دارم شاخ غول می شکنم.
دارم سعی می کنم یه ذره یه برنامه مرتب تری واسه خودم جور کنم. رفتم یه ام پی تری پلیر خریدم که انگیزه ورزشم بالاتر بره و بیشتر ورزش کنم. به طور عادی اگه بتونم 6:30 از شرکت بیام بیرون، 7 می رسم خونه، می رم نیم ساعت ورزش می کنم، می آم دوش می گیرم، شام درست می کنم، نماز می خونم، به صورت هویج یا سیب زمینی جلوی تلویزیون غش می کنم تا حاج آقا بیاد، شام بخوریم، یه ذره تلویزیون ببینیم یا مطالعه کنیم یا حرف بزنیم (بعضاً به هیچ کدوم هم نرسیم!) و بخوابیم. صبح ها بلند شدن از همه وحشتناک تره. من اصلاً این طوری نبودم. الان 50 بار ساعت می ذارم و دوباره می خوابم. 10 بار هم حداقل یکی در میون می گیم که "چقدر زندگی سخته" و در حالیکه خودمون به خودمون می خندیم و هم رو دست می اندازیم، تند تند مشغول آماده شدن می شیم و عمدتاً هم به صبحانه با هم نمی رسیم، هر کی یه چیز می خوره و میره. بدی دو تا ماشین داشتن هم همینه که کلاً کمتر با همیم. ولی خب رفاهمون و آسایشمون بیشتره...
این هم از زندگی. یکی دو تا مهمون از ایران بوده و خواهد بود که خود به خود سرمون شلوغ تر میشه. دلمون خوشه که کم کم هوا خوب میشه و مردم انگیزه اومدن بیشتر پیدا می کنن و اطرافیانمون بیشتر می آن.
همین دیگه. همه اش لوس بود. ولی خب...