برکه من

Sunday, September 10, 2006

نیمه شعبان


میلاد امام زمان- روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداه- بر همگی مبارک باد. انشالله که نگاه حضرت همیشه بر زندگیمان باشد و همیشه مورد لطف، عنایت، هدایت و رحمتش باشیم. الهی که هیچ وقت در هیچ زمان و لحظه ای از ما ناامید نشود و ما نیز از او ناامید نشویم که همیشه ما را برگردانده و تاکنون هم ما برگشته ایم.

خودم به خوبی به زندگیم آگاهم که گذر زمان فاصله ام رو با امام زمان زیاد کرده. همیشه داستان دور شدن و نزدیک شدن بوده. اما هر بار بعد دور شدن بیشتر و میزان نزدیک شدن کمتر بوده. در این قسمت، خیلی هم منصفانه نگاه می کنم و می بینم که تقصیر امام زمان نبوده، تقصیر من بوده. یعنی اگر من یک نیم نگاهی هم کرده ام، او به طرفم دویده و هزار در باز کرده و هزار بار به اشکال مختلف صدا کرده تا شاید من قدمی بردارم. اما متأسفانه، همیشه هم روند زندگی طوری بوده که به همان نیم نگاه ختم شده و رفتم سی زندگی خودم. انگار نه انگار. نمی دونم تا کی این طوری خواهد بود. اصلاً نمی دونم هیچ وقت میشه طور دیگه ای هم بشه؟ مثلاً آدم یادش نره که امام زمان داره. یادش نره تو عصر غیبته. یادش نره که عمق باتلاقی که توشه روز به روز داره بیشتر می شه. یادش نره شاید، شاید یه وظیفه ای هم داشته باشه. یادش نره که شیعه بودن با نبودن باید فرق داشته باشه، مسلمون بودن با نبودن هم...
دردناکه اذعان داشتن به این واقعیات. ولی الان که به شدت "درگیر" با زندگیم و نزدیک به این ایام هم بوده، این چیزها بیشتر از ذهنم گذشته. به هر حال انّ الإنسان علی نفسه بصیره و لو ألقی معاذیره. شوخی که نداریم. خودمون که می دونیم و می بینیم چه خبره. من که خودم می دونم. یعنی وقتی به این فکر می کنم که به هر دلیلی، مثل هزاران هزاری که مثل من سرّ (به ضم س) مرّ گنده راه می رن و بعد یه دفعه سرشون رو می ذارن زمین، بنده هم سرم رو بذارم رو خاک سرد، چی دارم؟! خداییش دیگه! بخوام انصاف بدم باید ببینم چی دارم تا بفهمم زندگیم درست بوده، نبوده... خب! این رو هم که خودم می دونم. خیلی هم ازش می ترسم. اولین بارم هم که نیست به این چیزها فکر می کنم. به قول خیلی ها می گن همین که بهش فکر می کنی خوبه!!!! ولی بنده سالیان درازه که توی همین "همین که بهش فکر می کنم" موندم. یعنی هر چقدر هم که بدونی غلطه، ناقصه، این که نبوده که این بشه، باز هم مسیر همونه که همون، سارا همونه که همون، زندگیش هم همونه که همون!! کی می خواد یه تغییری، تکونی، حرکتی، چیزی صورت بگیره خدا می دونه...
خیلی وقتها هم آدم میگه: خدا به آدم توفیق بده! بابا! باز هم اینجا بخوام انصاف بدم، خدا نشسته و داره دائم به بنده توفیق نازل می کنه. من کدومش رو گرفتم؟ من اصلاً کجا بودم که سری بلند کنم و به آسمون نگاه کنم؟ اینقدر پایین بودم، اینقدر تاریک بودم که دیگه نور... نمیرسه. تنفسی وجود نداره که دم گرمی باشه...

ای بابا! از این حرفها هم دلسرد و دلزده ام. همیشه مسیر زندگی رو به نزول در کسب معرفت و رشد و خودسازی بوده. هر چی بزرگتر شدیم، کمتر خدایی شدیم. یه وقتها فکر می کنم بد نبود 14- 15 سالگی می مردم. حداقل یه آدم متوسط خوب بودم. بعد هم به این فکر خودم می خندم که حاضرم به کلاس اول قانع می شدم که ریسک رفوزه شدن تو دبیرستان رو نکنم.
یادش بخیر... با یه بنده خدایی یه وقتی خیلی در مورد این چیزها حرف زدیم. از اون موقع هم شاید یه ذره ذهنم پخته تر شد و دیگه بچگانه به این چیزها فکر نکردم... اما هنوز... می ترسم از این که بخوام 50 سالگی – اگر 50ای ببینم- تازه تکون بخورم. به ولای علی که اون وقت خیلی دیره! خیلی!!!

امام زمان خیلی خوبه... حیف که بهش نپرداختم و رهاش کردم، هر چند که بندهایی هست، هرچند که می بینم رهام نکرده، ولی خب، می بینم که نگاهم به پایینه، نه بالا...
بگذریم. خیلی وقته از اینها گذشته ام. دیگه این ریسیده ها واسه ما پنبه شده، عمق نداره، روح نداره، لقلقه است و بی وجود. امام زمان هم از دستم لجش می گیره وقتی می بینه باز فقط این دهنه باز شده و قلبه نه... بگذریم.

مبارک باشه...
مولا .... مددی!