برکه من

Wednesday, November 01, 2006

نوشت


قبلاً به شدت توی دفتر خاطراتم فعال بودم. سالها بود که تقریباً هر شب می نوشتم. بعد از ازدواج کم شد و کم شد و کم شد تا اینکه بعد از دبی تقریباً حذف شد. شاید ماهی یه بار...
قبلاً خودم رو به خاطر ننوشتن توش همیشه سرزنش می کردم، اما حالا حتی سرزنش هم نمی کنم.
الان دو سه ماهیه که تقریباً تونستم یه چیزی رو جایگزنیش کنم که هم امکان نوشتن رو بیشتر برام فراهم می کنه (چون در این دنیای مجازی در دسترسه) هم اینکه بالاخره یه جور دفتر خاطراته دیگه: اون هم Google Notebook اه. خیلی کار کردن باهاش راحته و خیلی هم آسون و بی دردسر به خاطر اینکه گوگل به شدت از تکنولوژی AJAX استفاده کرده، می تونی یادداشت بذاری و دسته بندی کنی. البته یه مشکلش برای من اینه که spell checking نداره، اما خب مگه دفتر خاطراتم داشت؟
کلاً یه جورهایی به استفاده از Google Spreadsheet و به تازگی هم Docs عادت کردم. واقعاً گوگل همه چیز رو همچین تکون داده که ...
البته بماند که چند روز پیش به این پی بردم که مدتهاست روی کاغذ ننوشتم و اگه این طوری ادامه بدم نوشتن یادم میره!!! شوخی می کنم. نوشتن یادم نمیره، اما خطم قطعاً بد میشه. اصلاً من با خودکار و روان نویس نوشتن رو دوست دارم. آدمهای نزدیکم همه می دونند که من یه جامدادی در حال ترکیدن از انواع لوازم التحریر رنگی پنگی همیشه دارم و واسه اون جامدادی هم جون می دم. واسه همین الان دلم خیلی می سوزه که این همه وقته لذت پخش کردن جوهر روی کاغذ رو احساس نکردم...

دیشب نصفه شب یه لحظه به خودم فکر کردم و بغضم گرفت: زندگی دبی هم که شد عین زندگی ایران!! هیچ فعالیت اضافه ای جز کار ندارم! حتی ورزشی هم که یه مدت می کردم رو هم الان به خاطر کمرم ندارم! مثلاً خیر سرم می خواستم برم کلاس نقاشی و فرانسه و کاراته و .... اصلاً فکرش رو که می کنم بعد از کار بخوام کار دیگه ای بکنم می میرم. همین طوریش ساعت 7 می رسم خونه، بی وقفه تا ساعت 9 مشغول کار خونه و رتق و فتق امور خونه ام، بعدش هم همون حول و حوش حاج آقا برسه و شامی و چایی ای و بعد هم غش. خیلی فرصت خالی باز بشه، بیست دقیقه بتونم مجله Economist یا کتاب DaVinci Code ام رو بخونم که ظاهراً هیچ وقت قرار نیست تمومش کنم!!! این هم شد زندگی تکراری من! پس من بالاخره کی می خوام نقاشی کنم؟ کی می خوام فرانسه یاد بگیرم؟! کی یه ذره به این "سارا" برسم؟

دیروز یهویی دلم خیلی برای بابا و مامانم تنگ شد. خیلی زیاد. سر کارم بودم ها! نمی دونم چرا یه دفعه بغضم گرفت و اشک توی چشام جمع شد. خیلی دلم تنگ شد. زود فکرش رو از ذهنم بیرون کردم. فکر کردن به دلتنگی ها بدترین کاریه که آدم در دوری می تونه بکنه.