برکه من

Monday, March 12, 2007

نقطه نهایت خوشبختی


اگر به زندگیم نگاه کنم می بینم که هنر از من نیست، پیشرفت هام اونقدر عوامل خارجی داره که اگر کسی جای من بود و پیشرفت نکرده بود یه چیزیش می شد. به عبارتی به خاطر پیشرفت هایی که نکردم یه چیزیم میشه!
بزرگترین عاملی که باعث پیشرفت این چند سال اخیر می بینم، همسفر و همپای بی نظیریه که دارم. همسری که نسبت به کوچکترین عملکردها و موفقیت های خنک من طوری ابراز علاقه می کنه که ناخودآگاه در وجودم انگیزه ایجاد میشه. به این یک سال اخیر که نگاه می کنم، می بینم حاج آقا در مورد کارهای من طوری حرف می زنه که انگار من دارم شاخ غول می شکنم، انگار کمتر آدمی در دنیا هست که بتونه کارهای خیلی عادی و روزمره من رو بکنه. وقتی یک غذا می پزم، لباس توی ماشین می ریزم، پهن می کنم و جمع می کنم و همین کارهای خیلی عادی رو می کنم، یک طوری بهم می گه : تو یک همسر استثنایی هستی، هم بیرون زحمت می کشی، هم توی خونه! طوری میگه که من کم کم خودم هم باورم میشه که وای! چقدر من جالبم!!(جالب توجهه بگم که سالهاست کارهای عمده خونه رو کارگر انجام می ده، چون اصلاً از من برنمی آد!) کوچکترین کاری که می کنم، طوری قدردانی میکنه که انگار این کار چقدر ارزشمند بوده. حتی شبی که آشپزی هم نمی کنم و می گم حوصله نداشتم، با یک شوق و ذوقی میگه: خیلی هم خوب کردی استراحت کردی. آخ جون! بیا بریم بیرون غذا بخوریم! اصلاً من موندم خدا چطوری چشم این بشر رو به تمامی بدیهای من بسته و همه چیزم رو (حتی بدیهام رو هم!) خوبی می بینه. می گن عشق آدم رو کور می کنه!! :-) هر کی اینجا رو تازه بخونه می گه تازه عروس و دومادین که این طوره. تصریح می کنم زندگی مشترک ما از 6 سال گذشته!
خلاصه که من خوشبختی رو از اقصا نقاط وجودم(!) حفظ می کنم. من عاشق بودن و معشوق بودن رو از کنه هستیم دارم درک می کنم و نیز می بینم که تنها عشق کافی نیست. شاید ما دو تا در انتهای عشق باشیم. اما فضائل اخلاقی همسرم در حدی بالاست که زندگی مفهوم دیگه ای پیدا می کنه. هر کس که من رو می شناسه می دونه که من همچین دارای فضائل اخلاقی نیستم و از این نظرها کاملاً معمولی ام. ولی حاج آقا به شکلی روحش قله های اخلاق، محبت و صبر رو درنوردیده که زندگی من رو یک زندگی کامل کرده...
تمام این چیزها روموقعی بهش فکر می کردم که ظهر رفته بودم خونه واسه ناهار و داشتم ظرفها رو می شستم و با ذوق به این فکر می کردم که شب که بیاد بهش می گم توی یه ساعت ناهارم ظرفها رو شستم و لباسها رو جمع کردم و تازه چایی نعنایی هم خوردم(!)، چقدر قربون صدقه ام می ره و چقدر با اطمینان ازم تعریف می کنه (کاملاً هم با اعتقاد و نه به شکل فیلمی) و من هم چقدر قند تو دلم آب میشه!
اینه که خدا من رو خوشبخت ترین دختری که به عمرم دیدم قرار داده (بی بروبرگرد دختری –حتی احدی!- خوشبخت تر از خودم ندیدم)