از عشق سخن باید گفت
"از عشق سخن باید گفت، همیشه از عشق سخن باید گفت ..."
اما گفتن از عشق سخت است، عشق مقوله ای نیست که در بستر محدود دنیای سه بعدی بگنجد. چگونه می توان بی نهایت را در کلمات، نهایت بخشید؟ از بیان عشق، اوج آن، بالا و پایین آن، شرح آن، توصیف آن، سراییدن آن، از هر گونه بیان "عشق" عاجزم و هر گاه که تلاشی برای به زنجیرکلام کشاندن عشق نمودم، چشمان، اوج عجز روحم را دریافت و "اشک"، این گنجینه همیشگی عشق را به یاری زبان رساند... شاید هم برای اینکه زبان را به سکوت وادارد تا طهارت عشق را با کلام آلوده نکند. کمترین کلمه عشق را اشک بیان می کند؛ چه، تنها شاهراه قلب به خارج چشم است (مگر جز این است که بزرگترین جرقه های عشق در "نگاه" معنا پیدا می کند؟) و تنها نهانگاه عشق قلب است، عمیق ترین بطن قلب که هیچ احساس و کششی جز عشق در آن جای ندارد...
...
و باز چه بیهوده کوشیدم که عشق را به اسارت کلام دربیاورم، در حالیکه عشق رهاتر از چنین اسارتی است.
6 سال عشق را در تک تک سلول های روح احساس کردن، آن را به یک عمر تبدیل کرده است؛ می توان گفت کیمیایش جوهر وجودم را دگرگون کرده است که ذره ای 6 سال نیست، بل تمام عمر من است، تمام هستی من است و بزرگترین سرمایه وجودم "عشق" است، عاشق بودن و معشوق بودن. چه رحمتی بالاتر از این تاکنون بر وجودم ساری گشته است؟ و چه شیرین رحمانیتش گره خوردگی عشق را در سمبل ظاهری دنیا، به لحاظ بعد زمان در سالروز اولین قدمهایم در دنیا قرار داد تا همیشه یادآورم باشد که خلقتم جز برای عشق نیست و معنای خلقتم بدون عشق باطل است. شاید در اذهان اغراق باشد، اما در وجودم جز این اعتقاد، سوخته و خبط است، چه، در پس این ظاهر، باطنی است با عمق بینهایت.