برکه من

Wednesday, February 14, 2007

از زایمان تا والنتاین


- چه خبرها؟ بچه دار نشدی هنوز؟
- نه هنوز. اما دیشب خواب دیدم دارم می زام!
- خب خیره انشالله. خواب زایمان خیلی خوبه. از رنج و سختی فارغ میشی.
- اما توی خواب نزاییدم. فقط می دیدم که حامله ام و درد زایمان دارم. اما مطمئن نبودم که همین درده که نهایتاً به زایمان منجر میشه یا نه.
- خب پس حتماً حتماً امشب ادامه خوابت رو ببین که بزایی. چون خواب زاییدن خوبه، نه فقط دردش رو کشیدن....
- ؟؟!!!

خواب بامزه ای بود. یه ذره هم ترسناک بود. شیکمم گنده شده بود و درد داشتم. ولی احساس می کردم الان وقت زایمانم نیست. همه اش شک داشتم که باید برم بیمارستان یا نه. توی خواب یاد زینب افتاده بودم که می گفت وقتی رفت بیمارستان گفته اند بیخود کردی الان اومدی، چون ضربان قلب جنین آروم شده بود. خیلی توی خواب مستأصل بودم...

نصفه شب که بیدار شدم دیدم از درد خبری نیست. وقتی دوباره خوابیدم، خواب دیدم دوباره دارم عروسی می کنم با حاج آقا. می دونستم که 6 سال پیش یه بار عروسی کردم. بعدش هم می خواستم مرخصی بگیرم برای روز عروسی و فرداش که مدیرم نذاشت. ساعت 4 روز عروسی بود و هیچ خبری نبود. فقط اضطراب داشتم. دنبال لباس عروسی ام از توی خاکروبه ها می گشتم! به موبایل خواهر و برادر و پدر و مادر حاج آقا زنگ می زدم که خبر بدم شب عروسیمه، ولی کسی برنمی داشت. باز هم خیلی مستأصل بودم... خواب عجیبی بود. اذیتم کرد.

هیچ وقت نتونستم واسه والنتاین احساس خاصی داشته باشم و مثل خیلی ها به همه زنگ بزنم و تبریک بگم! به همون اندازه که واسه عیدپاک هیچ حسی ندارم. حالا امروز والنتاین هست که هست، اگه اون معادل ایرانیش که چند روز دیگه است رو یکی بهم یادآوری کنه، من اون رو بزرگ می دارم.