برکه من

Thursday, July 19, 2007

مرکبّات!


فکر کنم کم کم باید بساطم رو جمع کنم برم ابوظبی زندگی کنم. هفته ای دو بار معمولاً می رم و برمیگردم.

به عنوان یه آدم Sales همه می گن باید بری آدم ببینی، جلسه داشته باشی. من دائم در حال جلسه ام و وقت نمی کنم با آدمهای بیشتری تماس تلفنی بگیرم. واسه همین اونهایی که نشسته اند توی آفیس و از هوای گند و داغ امارات به دورند بیشتر می فروشند! بخشکه این شانس ...!

برای اولین بار در کارم در شرایطی قرار دارم که باید با یه آدمی که کار می کنم (که هم از من رده بالاتره هم عملاً مستقیم مال شرکت خودمون نیست) باید خیلی صادق نباشم، باید مواظب باشم چی می گم، باید مواظب باشم چقدر اطلاعات میدم و ظاهر امر هم باید حفظ بشه و باید با هم هم تیمی باشیم و در جلسات یه entity دیده بشیم. اما درعین حال باید بتونم از سوالهای زیرکانه و روشهای مزخرف جمع کردن اطلاعاتش هم بتونم پرهیز کنم. خیلی برام یه طوریه. هم معذبم، هم عادت ندارم. از این چیزهای بیزنسی بودن بدم می آد. من زیادی آدم ساده و راحتی ام. بهترین آدمم واسه این طور تله ها. چون اصلاً تشخیص نمی دم این حرفهای دوستانه می تونه بعداً به ضرر بیزنسم باشه و account ام رو یکی بگیره یا سوء استفاده بکنم. نمی خوام اسمش رو شارلاتانی بذارم، اما از اینکه نمی تونم plain باقی بمونم و همون آدم عادی باشم و اگر هم باشم مؤاخذه شم بدم می آد. اما دنیای کار به این صاف و سادگی نیست. این یه حقیقته. یه بار یه دوست بهم گفت که بیزنس دوستی نمی شناسه. همه رو به شکل $ می بینه. هر حرفی که می زنه واسه اینه که ببینه از توش پول درمی آد یا نه. اگر هم دوستی ای هم داره برای همینه. تا یه حدی هم این جالب و قشنگ برام بوده. مثلاً مسأله networking که آدم باید داشته باشه و از توی روابطش پول درمی آد. اما وقتی می آد در level کار آدم و شرکت آدم، برام درکش و حتی تحملش سخت میشه و بعضی وقتها هم با شکست ...

لیلۀ الرغائبه. هنوز برای من حج اون سال و اون شب و اون بارون و اون مسجدالحرام و اون ماه بین دو مناره و ... همه اش در پس ذهن گرد گرفته ام هست. همه اش. همۀ همۀ همه اش. خدایا! ما رو در شب آرزوها به آرزویمان برسان.

و ... بی شک:
اگر با من نبودش هیچ میلی
چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟

بعدالتحریر. می تونم به این دل خوش باشم که، نمی تونم؟!

بعدالتحریر. حداقل می تونم سرم رو راحت در قبر بگذارم که در یک شب در عمرم با تمام وجود خدا رو وجدان کردم و وجودش رو لمس. حتی شاید او را دیدم و به یقین رسیدم. این بزرگترین سرمایه زندگی ام بوده و هست.