برکه من

Wednesday, July 04, 2007

معنویت رخت بربسته


من: چقدر احساس پوچی و بیهودگی و عادی و مادی ای دارم. احساس می کنم چه زندگی مون بیخود و بی جهته. روز شب میشه، شب روز. چقدر معنویت توش کمه. چقدر همه چیز مادیه...
اون: منظورت اینه که احساس می کنی زندگیمون مثل 99 درصد کل عالم شده و مثل اون یک درصد نیست؟
من: you can put it that way...

آره... واقعیت اینه که میشه این طوری نگاهش کرد و این طوری توجیهش کرد تا خیلی آدم ناراحت نشه. می تونه آدم فکر کنه که جزو اون یک درصد بودن خیلی سخته و بهش فکر هم نکنه. نمی خوام بگم قبلاً جزو اون یک درصد بودم. اما احساس می کردم زندگیم خیلی رنگ و بوی بهتری داره.

پریروزها رفته بودم یه شهر نزدیک برای یه جلسه. زودتر رسیده بودم. یه دفعه به چشمم یه مسجد متفاوت خورد که شبیه بقیه مسجدهای سفید سنی ها نبود. خوشحال شدم که می تونم نماز شکسته ام رو بخونم. مسجد کاشی های آبی داشت. حدس زدم مسجد شیعه ها باشه. رفتم بالاخره در ورودی رو پیدا کردم. دیدم یه حسینیه است. دیدم نماز جماعت بود. مهر و تسبیح و سجاده و این حرفها هم طبق مساجد بود. کلی ذوق زده شدم. شاید برای افراد در ایران مسخره باشه آدم به چنین چیزی ذوق کنه. اصلاً انگار نه انگار که من واسه نماز شکسته رفته بودم. واستادم نمازم رو کامل خوندم. یه رکعتش هم به جماعت. اصلاً اون حال و هوای مسجد و دیوارهاش که دعا نوشته بود و دعای بعد از نماز و ... همه و همه من رو به یه عالم دیگه برد. برای اولین بار در دلم گفتم من می خوام توی ایران خراب شده باشم ولی این چیزها رو داشته باشم. من ایمانم قوی نیست و تحت تأثیر جوه. دلم می خواد جو دور و برم پر از معنویت باشه. من روحم پر می زنه واسه معنویت، واسه نماز، واسه ذکر، واسه دعا، واسه یادآوری...
خیلی دلم سوخت. خیلی. احساس می کردم توی ایران هم این چیزها رو نداشتم و همیشه حسرتش رو می خوردم. توی ایران هم رنگارنگ بودن آدم ها و ریا و دورویی و بازی واسه بقیه و این چیزها از ایمان آدم رو دور می کنه. حالا از اونها که دور شدیم، باز هم می بینم از ایمان دورم... نمی دونم ایمان چیه. نمی تونم هم بگم. اما می بینم که از معنویت دورم. فاطمیه میاد و میره، خبردار هم نمیشم. تولد حضرت زهرا میرسه، انگار نه انگار... دائم احساس گناه می کنم. از خدا دور و دورتر میشم و رابطه برقرار کردن باهاش سخت و سخت تر میشه و من از خودم و زندگیم و مسیرم ناامید و ناامیدتر. راه رو هم نمی دونم چیه. شاید هم می دونم و نمی ذارم شرایط زندگی من رو توی اون راه قرار بده. مثلاً می دونم همین جا هم می تونم رفت و آمد با آدمهای معنوی تر داشته باشم... نمی دونم، نشده... نمیشه. نمی دونم چی شده. نمی دونم هم داره چی میشه. اصلاً وقتی به این فکر می کنم که قبلاً هم هر جا معنویتی در زندگیم بوده از درونم نبوده و زاییده محیط بیرون بوده، هم از خودم بدم می آد و شرمنده میشم، هم نگران میشم که آخر و عاقبتم چیه. ظاهر امر انگار که خیلی هم خیر سرمون باخداییم و مؤمن. به کنه ماجرا که فکر می کنی، می بینی یه پوسته آذین شده ای هست که تا چشم کار می کنه همونه، توش رو که نگاه کنی، تهی....تهی تهی